وقتی بیدار شد، اولین چیزی که حس کرد عطر تلخ آشنای مرد بود و بعد، جلوی صورتش به وضوح سینهی پهنش رو دید که به آرومی بالا و پایین میرفت و نشون میداد که توی خواب عمیقیـه.
انگشتش رو بالا آورد و روی سینهی مرد خطوط فرضی رسم کرد. میترسید سرش رو بالا بیاره تا چهرهش رو ببینه چون ممکن بود از خواب بیدارش کنه.
ذهنش تماما مشغول این بود که توی آشفته بازار احساسات مختلف دیشبش، چانگبین برای چی نیمه شب به خونهش اومده بود... درحالی که کاری نداشت و اصلا دلیلی برای اومدن نداشت!
- چـ..چطوری همیشه وسط حـ..حال خرابم پیدات مـ..میشه و حالم رو خـ..خوب میکنی؟
زمزمه کرد هرچند انتظار نداشت که جوابی از چانگبینی که فکر میکرد در آغوشِ خواب به سر میبره، بشنوه.
- اگه نتونم حالت رو خوب کنم... پس گریه میکنم. همراه تو...
نوای آروم صدای مردونهی چانگبین زیر گوشش چیز بود که باعث شد لرزی به تنش بیفته و قلبش حتی بیشتر از دیشب بتپه... چانگبین نباید این رو بهش میگفت! نباید قلبش رو بیشتر از اینی که هست شیفتهی خودش میکرد!
سر مرد پایین اومد و به چشمهای براقی که حالا هیچ ترسی داخلشون نبود، نگاه کرد. لبخندی زد و با صدای بم خواب آلودش گفت
- صبح بخیر
فلیکس لبهای سرخش رو از هم باز کرد و تمام سعیش رو برای از بین بردن لرزش کاملا محسوس صداش بکار گرفت هرچند که فایدهای نداشت.
- صـ..صبح بخیر
- حالت خوبه؟
- آره...چانگبین میخواست درمورد اتفاقات دیشب بپرسه اما بابت این که شاید یاداوری کابوسش باعث بشه فلیکس دوباره دچار ترس بشه، تردید داشت.
- تـ..تو چرا دیشب ا..اومدی اینجا؟
چانگبین کمی توی جاش جا به جا شد و از جسم پسر که انگار کورهی آتیش بود، فاصله گرفت و نفسی کشید.
- نمیدونم
- ها؟
- نمیدونم
- یـ..یعنی چی نمـ..میدونی؟فلیکس گفت و وقتی چانگبین روی تخت نشست، خودش هم رو به روش نشست و نگاهش کرد. چانگیین جوری بنظر میرسید که انگار واقعا نمیدونست چی بگه.
- واقعا نمیدونم. من... حس کردم... یعنی... آه...
- مـ..میدونم انگلیسیت پـ..پیشرفت کرده و مـ..میتونی جملات رو د..درست بگی. بگو... راستش رو بـ..بگو!
چانگبین متوجه شد که دست به سر کردن پسرک با ادای گرامر نادرست جملات دیگه فایده نداره و خجل زده خندید.
خودش رو به دیوار نزدیک کرد و بهش تکیه داد. صبح شده بود و صدای گنجشک ها به خوبی به گوشش میرسید اما چیزی که الان مهمتر بود، دادن یه جوابی به پسرک بود که قانع کننده باشه... هرچند که خودش هم نمیتونست جواب قانع کننده ای برای احساساتش پیدا کنه. مگه میشد یه نفر نیمه شب حس کنه کسی حالش بده و واقعا اینطور باشه؟...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...