بعد از اینکه از فلیکس بابت کلوچههای خوشمزهش تشکر کرد، با خداحافظیای از خونهش بیرون اومد و سعی کرد اونقدر زیر آفتاب نمونه که آدرس چادر روسپی ها از یادش بره.
اول به سمت هتلی که بندش اونجا بودن رفت و قراری برای بعد از ظهر تنظیم کرد تا تمرین کنن. از مسئول هتل اونجاهم کمی عسل گرفت و خورد تا آخرین سلولهای مست مغزش هم از بین برن.
به سمت چادر روسپیها رفت اما بهش نزدیک نشد. از دور مشغول تماشا شد هرچند که اتفاق خاصی نمیفتاد. گهگداری کسی از چادر بیرون میرفت و دوباره برمیگشت که مشخص بود مال خود همونجان. پس یعنی برای سرویس دهی به مشتریهاشون به خونهشون میرفتن...
- این که خیلی خطرناکه...
زیر لب زمزمه کرد و با دیدن هیونجین که چشماش رو میمالید و از چادر بیرون میومد، با نگاهش دنبالش کرد.
پسر اصلا حواسش نبود الان زیر ذره بین کسیه. مغزش هنوز خواب بود و فقط اومده بود بیرون تا دستشویی بره و صورتش رو بشوره.
وقتی کارهای نظافتش رو کرد، به سمت میشل رفت و ازش پرسید
- امروز اجارهم؟
دختر نگاهی به لیستش کرد و سری تکون داد.
- فعلا که نه
- باشه. میرم بیرون پس...
- هیونجین!قبل اینکه پسر بیرون بره، میشل صداش زد و برای همین، به سمتش برگشت.
- بله؟
- این روزا خیلی میری بیرون. رئیس گفت بهت بگم دیگه تمومش کنی... تا یه هفتهی دیگه میریم و نباید داستانی اینجا برات درست شه
دست پسر مشت شد و لبهاش رو بهم فشرد. از اینکه کنترل میشد، از اینکه باید به حرف یه آدم عوضی گوش میکرد و هیچی نمیگفت، بدجور اعصابش بهم میریخت!
- حواسم... هست...
بزور گفت و از چادر بیرون زد. مداد و دفتر دست سازش رو هم برداشت تا به جای همیشگیش بره و نقاشی بکشه... و البته که چان هم بدنبالش رفت.
پسر روی شیب تپه ای همون اطراف زیر سایهی درختی نشست و کیفش رو کنارش گذاشت. چان چند قدم عقب تر، روی زمین نشست تا ببینه پسر میخواد چیکار کنه. درواقع دنبال یه فرصت مناسب برای صحبت کردن باهاش بود منتها با دیدن مداد و کاغذ، کنجکاو شده بود تا ببینه چه اثری قراره روی برگه خلق کنه.
پسر اول سیب سرخی از توی کیفش بیرون کشید و اون رو با دندونهاش نگه داشت تا دستش آزاد باشه. دفتر و مدادش رو بیرون آورد و روی سطح چمن گذاشت و گازی از سیبش زد.
اطرافش رو کمی نگاه کرد و با دیدن دوتا پرنده روی شاخهی یکی از درخت ها، لبخندی زد و سریع سیبش رو تموم کرد. دستاش رو بهم مالید و بعد، دفتر و مدادش رو برداشت و مشغول طرح زدن شد. طرح اولیه رو که کشید، خواست به جزئیاتی مثل سایه ها بپردازه که حضور کسی رو پشت سرش حس کرد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...