جلیقهش رو دراورد و روی میخ دیوار آویزون کرد. بازوبند چرمیش رو هم دراورد و زیر میز پیشخوان گذاشت. دو دکمهی اول یقهش رو باز کرد و اجازه داد اکسیژن وارد ریهش بشه... اون جلیقه تنگ و دکمههای لعنتیش انگار هوا رو از چانگبین میگرفتن!
کلاه لبه دار و چهارخونهش رو سرش کرد و بعد خداحافظی از هری و فرانک، از بار بیرون رفت. هوا خنک بود و برای همین، دستهاش رو توی جیبش فرو برد و قدم زنان به سمت خونه رفت. اون روز استثناً کمی بیشتر توی بار مونده بود تا شب رو خونه بمونه. و حالا تقریبا وقت نهار به خونه میرفت و دل توی دلش نبود تا فلیکس رو ببینه...
ذوق و خوشحالیش به همین بود. که فلیکس رو ببینه. که صداش رو بشنوه. که باهاش حرف بزنه. که بوش رو حس کنه. که ببوستش... طعم لبهاش... طعم لبهاش مثل غرق شدن توی جام شراب بود و چانگبین حتی با فکر کردن بهش هم قلبش دیوانه وار توی سینهش میتپید. اون کِی وقت کرده بود انقدر عاشق شه؟
جلوی در خونهی خودش ایستاد و در زد. با خوشحالی منتظر فلیکس موند تا در رو باز کنه همین اتفاق افتاد. پسرکش با لبخند قشنگی در رو براش باز کرد و چانگبین بی طاقت، بوسهای روی گونهش کاشت و سلام کرد و جواب بلندی هم شنید.
وارد خونه شد و فلیکس در رو بست. خواست پیرهنش رو از تنش در بیاره که پسر به سرعت گفت:
- نـ..نه! درش نیار! با چـ..چان و هیونجین میخوایم بـ..بریم بیرون!
- چی؟ کجا؟مرد متعجب پرسید و فلیکس مشغول توضیح دادن شد:
- صـ..صبح چان اومد اینجا و گـ..گفت ظهر باهم بریم بیرون. چـ..چهارتایی! نهار هم بیرون بـ..بخوریم. گفت خودش نـ..نهار رو درست میکنه... و خـ..خودشون هم میان دنبالمون
- اوه که اینطور. خب هوا خوبه...
چانگبین با حالت شکر گزاری ای گفت چون واقعا تحمل بیرون رفتن توی هوای گرم رو نداشت. طولی نکشید که در خونهشون به صدا دراومد و فلیکس به چانگبین اشاره کرد سبد خوراکی هایی که فلیکس آماده کرده بود رو برداره.
- هی پسرا آمادهاین؟
- الان وقت پیک نیک رفتن بود آخه؟
- بیخیال چانگبین! یه هفتهست از سئول برگشتیم و هم رو ندیدیم. خب درواقع باید بگم دلم برات خیلی تنگ شده بود تپلوی من! میخوای بریم اون پشت یکم باهم خَلوَ.. آخ!!
وقتی چان داشت پشت سر هم کلماتش رو ردیف میکرد، ضربهای توسط آرنج چانگبین وارد پهلوش شد و باعث شد فریاد بزنه و هیونجین دست به کمر، بایسته و نگاهشون کنه...
- چان... من اینجا ایستادم!!
هیونجین گفت و چان شونهای بالا انداخت.
- خب حالا نه که چشم چانگبین جز فلیکس کسی رو میبینه. بگذریم! امروز قراره رامیون چان پز بخوریم!!
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...