[45]

331 111 108
                                    

سه روز از اون ماجراها گذشته بود و توی اون سه روز، خیلی اتفاق‌ها افتاده بود. مثلا چانگبین تونست بالاخره چان رو قانع کنه که چترش رو از خونه‌ش برداره و بره یه خونه پیدا کنه. چان هم بهش قول داده بود بعد سه یا چهار اجرای دیگه‌ش، پول خوبی دستش میاد و از اونجا میره تا با هیونجین به راحتی توی خونه‌ی خودشون زندگی کنن. هرچند که توی خونه‌ی چانگبین هم بقدر کافی راحت بودن..

از طرفی، خونه‌ی روسپی از اون شهر رفت و هیونجین مونده بود و فلیکسی که مدام زیر گوشش میگفت زودتر یه نمایش رقص بذاره تا بتونه آکادمیش رو برپا کنه. یا حداقل بره برای سالن اصلی اجرای رقص یه نمایش بذاره تا شاید رئیس موسسه قبولش کنه تا به عنوان مدرس اونجا مشغول کار شه.

خوبی کار کردن توی اون موسسه این بود که همه خود موسسه و بنیان گذارش رو میشناختن و قبولش داشتن. آقای سیمون کسی بود که بزرگترین آکادمی هنر ملبورن رو داشت و هیچکس نبود که بتونه روی حرفش حرفی بزنه.

اون یه هنرمند حرفه ای اما بازنشسته بود و هم توی زمینه‌ی رقص و هم هنرهای تجسمی، خبره بود. پس اگه هیونجین برای کسب شغل اونجا میرفت و قبول میشد، خود به خود روی غلتک خوش شانسی می‌افتاد و حتی نیاز نداشت تا از سمت کس دیگه ای ساپورت شه. چه بسا که خودش هم یروز به جای بالایی میرسید و میتونست به آرزوهایی که زیر خاک دفن کرده بود هم برسه.

- اگه قبول نشم میدونی چقدر بد میشه؟ حتی اگه بخوام خودم کلاس بذارم و شاگرد بگیرم کسی بهم اطمینان نمیکنه چون آقای سیمون من رو رد کرده. کسی که همه قبولش دارن..

هیونجین کلافه گفت و فلیکس همزمان که داشت به میلی تکه های گوشت ریش ریش شده میداد، گفت:

- مـ..من مطمئنم قبول مـ..میشی. هیونجین تو فـ..فوق العاده با ا..استعدادی
- یه درصد اگه نشدم چی؟

فلیکس از جاش بلند شد و به سمت کابینت رفت. گیاهان دارویی ای که خشک شده بودن رو برداشت و توی سنگ مخصوص آسیاب گذاشت و مشغول پودر کردنشون شد. گیاهانی که خودش با دست های خودش از جنگل جمع کرده بود. جنگلی که دیگه ازش نمیترسید چون هربار که میخواست بره، چانگبین زودتر از خودش راه می‌افتاد تا اونجا مراقبش باشه...

- ا..اگه قبول نشدی یه ا..اجرا توی شهر مـ..میکنی. اگه کسی نـ..نیومد شاگردت بشه بـ..باهم نقاشی میکنیم

هیونجین دیگه چیزی نگفت و توی سکوت به دوستش که مشغول آسیاب کردن گلبرگ های خشک اون گیاها بود، نگاه کرد.

ذهنش مشغول خیلی چیزها بود. مخصوصا اینکه مدام چیزی شبیه زنگ بهش یاداوری میکرد باید پول چان رو بهش برگردونه و درحال حاضر بهترین راه برای پیدا کردن شغل و کسب درامد، امتحان دادن واسه همون موسسه‌ی آقای سیمون بود. چون هیچ راه سریعتری سراغ نداشت و البته که میترسید همچین ریسکی رو قبول کنه. ولی بالاخره باید انجامش میداد...

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now