آهنگ اینپارت "Butterfly's repose" از "Zabawa"
فرفرهی کاغذی که با روزنامه درست شده بود رو به دست وونهی داد و دخترک با ذوق اون رو از چانگبین گرفت. فوت کرد و فرفره چرخید و باعث شد وونهی از خوشحالی جیغی بزنه.
- میچرخه!! میچرخه!!
- خوبه؟ دوستش داری؟
- آره عموو با خوشحالی، دور تا دور خونهی کوچیک چانگبین دوید و خندههای بلندی سر داد. فلیکس از اتاق بیرون اومد و درحالی که کلاهش رو روی سرش مرتب میکرد، به وونهی گفت:
- و..وونهی میخوای بریم خرید؟
وونهی نگاهی به فلیکس انداخت و نگاهی هم به بیرون از پنجره کرد. عصر بود و هوا همچنان آفتابی. پدرش از صبح برای کارهای اداریش به بیرون رفته و هنوز برنگشته بود.
چانگبین برای وونهی، حرف فلیکس رو ترجمه کرد و دخترک با اینکه دلش میخواست بره اما سر تکون داد.
- نه. گرمه
- میگه گرمه نمیادفلیکس باشهای گفت و به سمت در رفت اما قبل اینکه خارج بشه، به سمت اون دو نفر برگشت.
- پـ..پس مراقبش باش. من ز..زود برمیگردم و یه شیرینی خـ..خوشمزه درست میکنم
چانگبین درحالی که روی مبل نشسته بود و روزنامه روی پاهاش بود، سر تکون داد و فلیکس بعد شنیدن "مراقب خودت باش" از زبون چانگبین، از خونه بیرون رفت.
مرد روزنامه رو ورق میزد و آه میکشید. جنگ، جنگ، جنگ، همه جا صحبت از جنگهای اون لحظه و یا جنگهای قبلی بود. کمی هم درمورد بیماریهای جدید صحبت شده بود. یک بند کوتاه هم درمورد یک پسر بچهی گمشده توی ملبورن توضیح داده بودن. باقی صفحات هم اختصاص داده شده بود به تبلیغ یک برند جدید مشروب که چانگبین قبلا امتحانش کرده بود و خیلی دوستش نداشت. طعم تلخش بیش از حد آزاردهنده بود و شیرینی مطلوبی نداشت. درصد الکلش بالا بود و برای مهمانی ها اصلا مناسب نبود و چانگبین واقعا نمیدونست قیمتش چرا انقدر زیاده!
نگاهی به وونهی کرد. دخترک با فرفرهش سرگرم شده بود و همین چانگبین رو راضی میکرد. البته که وونهی واقعا مزاحم نبود چه بسا حالا که فلیکس بیرون بود و چانگبین حوصلهش سر میرفت، میتونست با دختر کوچولو بازی کنه.
چانگبین با اینکه توی چهرهش همیشه خشکی و سردی و بی علاقگی موج میزد، ولی از درون عاشق بچهها بود. برای همین هم چند وقت پیش به فلیکس درموردش گفته بود و پسر کمی ناراحت شده بود که نمیتونه بچهای بیاره. چانگبین دوست داشت بچهای به فرزندی بگیره اما باید شانس مثل هیونجین و چان در خونهش رو میزد وگرنه غیر از این حالت، ممکن نبود بهشون بچهای بدن.
و حالا میتونست به مدت دو هفته، از وونهی کوچولوی 6 ساله مراقبت کنه. وونهی بچهی خوب و نق نقویی نبود و همین کار رو برای چانگبین آسون تر میکرد.
دخترک چندی که با فرفرهی جدیدش بازی کرد، به سمت چانگبین رو گردوند و پرسید:
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...