[51]

333 101 104
                                    

از جایی که نشسته بود، میتونست به خوبی کل اون باغ رو ببینه. درواقع زیربنای کل اون خونه و باغ کوچیکتر از چیزی بود که بنظر میومد منتها بخاطر معماری خوبشون، کوچیک بودنش به چشم نمیومد.

نگاهش رو به در ورودی داد. از جلوی در ورودی تا خونه‌ی آقای سئو، یه مسیر سنگفرشی باریک و کوچیک بود که دو طرف مسیر، دو خونه‌ی نیمه سنتی تقریبا کوچیک قرار داشت.

یکی از خونه‌ها مال آقای چوی که در روبراشون باز کرد، بود و خونه‌ی دیگه هنوز براش ناشناخته بود. باغ کوچیکی هم‌ پشت ساختمون اصلی قرار داشت که یک تاب کوچیک از یکی از درخت‌هاش آویزون بود.

نگاهش رو از بیرون خونه، به داخل خونه داد. فضای نیمه سنتی‌ای همراه با تابلوهای نقاشی زیبا چیزی بود که توجه‌ش رو خیلی جلب میکرد. میز کوچیکی جلوش قرار گرفته بود و لیوان چای که عطر دلنشینش هوش از سرش میبرد. اینطور که متوجه شده بود، اون چای رو خود مادر چانگبین به همراه عطر گل‌ها درست کرده بود...

- خب پسرم... حالت چطوره؟

صدای آقای سئو که چانگبین رو مخاطب قرار داد، باعث شد فلیکس از کنکاش محیط اطرافش دست برداره و صاف سرجاش بشینه.

به تقلید از چان و بقیه، پشت میز کوچیک جلوش، چهارزانو نشسته بود و دست‌هاش رو مشت کرده بود. چیزی از بحث‌های بین پدر و پسر نمیفهمید و تصمیم‌ گرفت تا زمانی که بحث بهش مربوط نشده، سرجاش ساکت بشینه. 

- خوبم... همه چی خوبه
- چیشد یهویی اومدی؟ خبر نداده بودی

آقای سئو گفت و دستی به لای موهای نرم و سفیدش کشید. اون لحظه فلیکس‌با خودش فکر‌ کرد مرد مسن شاید مهربونتر از چیزیه که اول فکر‌ میکرد...

- آره خب.. چان میخواست بیاد و منم یهویی تصمیم‌ گرفتم باهاش بیام

- آه حالا که این رو گفتی، ما دو تا غریبه اینجا داریم که دوست دارم‌ باهاشون آشنا بشم

با لبخند اول از همه به سمت فلیکس چرخید و پسر خیلی زود متوجه شد وقت معرفی رسیده. مضطرب از اینکه نمیدونست چکاری باید انجام بده، آب دهانش رو با صدا قورت داد و کمی سرش رو خم کرد.

- اون فلیکسه... اون...

چانگبین میخواست بگه دوستمه، ولی چیزی از درونش بهش نهیب میزد که درست نیست... گفتن واژه‌ی دوست برای فلیکس درست نبود...

- اون کسیه که خیلی کمکم کرد. توی خود ملبورن بود و ما بهم خیلی نزدیک شدیم. البته کره‌ای نمیفهمه...

- آه این‌که خیلی بده حتما داره اذیت میشه. براش حرفامون رو بعدا ترجمه کن

مرد هیکلی سری تکون داد و دستش رو سمت هیونجین دراز کرد.

- اونم هوانگ هیونجینه

هیونجین سرش رو خم کرد و لبخند زد. مرد لبخندش رو‌ پس داد و گفت:

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now