[80]

235 78 44
                                    

آهنگ این پارت "ghost" کاور شده توسط سونگمینی خودمون:)

چان درحالی که روی دیوار کوتاه سرخ رنگ همسایه‌ی چانگبین نشسته بود و به دوستش نگاه میکرد که چطور با لطافت و آرومی، به دختر کوچولو کمک میکنه تا دست‌های کثیف شده با گِل‌ش رو بشوره، داد زد:

- پدر مهربونی میشی!

چانگبین نیم نگاهی به سمتش انداخت و دهن کجی‌ای کرد. دست‌های وونهی رو کامل شست و گفت:

- حالا میتونی بری از توی سبد سیب برداری و بخوری
- عمو... اوپا فلیکس کجا رفته؟
- رفته پیش عمو هیونجین

چان گفت و از روی دیوار پایین پرید. جلوی دختر کوچولو نشست و لپ نرمش رو کشید.

- رفتن باهم بازی کنن؟
- نه مگه اونا میتونن بدون وونهی خانم بازی کنن؟
- پس رفتن چیکار؟

چانگبین هم همین سوال رو از چان داشت. هیونجین صبح به دنبال فلیکس اومده بود و ازش خواسته بود باهاش تا جایی بره و بعد اون، چان پیش چانگبین مونده بود...

- منم همین سوال رو دارم

چانگبین پرسید و چان رد ریش فرضی‌ای که روی صورتش نبود رو خاروند.

- مثل اینکه میخواست بره چندتا پارچه بگیره
- پارچه؟
- آره. اینطور که اون گفت انگار فلیکس از پارچه سر در میاره
- پارچه کت شلواری؟ یا منظورت پارچه‌ی پیرهنیه؟

چان خنده‌ی کوتاهی سر داد و از جا بلند شد. دستی به سر وونهی کشید و گفت:

- نه پارچه مناسب پوست بچه

چانگبین به چان نگاه کرد. حین اینکه اینو میگفت، نگاه شیرینی به وونهی‌ای که چشمش به سطل آب توی حیاط بود، داشت و این قلب چانگبین رو نرم میکرد. چان واقعا عاشق بچه‌ها بود و چانگبین خیلی خوشحال بود که دوستش میتونه بچه‌ای داشته باشه و بزرگش کنه!

- این قیافه‌ی احمقانه رو موقع صحبت کردن درمورد بچه نگیر انگار خودت بارداری!

قبل اینکه چان دهن کجی ای به سمت چانگبین‌ کنه، حس خیسی زیادی رو روی کمرش حس کرد و با چهره‌ای شوکه شده، به عقب برگشت.

وونهی درحالی که سطلح آب دستش بود و میخندید، دوید پیش پمپ آب تا دوباره اون رو پر کنه و چانگبین هم خیلی زود اوضاع رو متوجه شد. دخترک حوصله‌ش سر رفته بود و حالا قصد داشت با دوتا عموی پیرش آب بازی راه بندازه!

- وونهی! این کارت تقلب بود! بیخبر انجامش دادی!

چان همونطور که دست‌های خیس شده‌ش رو میتکوند، گفت و وونهی به زحمت، سطل از آب پر شده رو بلند کرد.

- خودت حواست نبود عمو! الان دوباره میام خیست میکنم!!
- انگار من میذارم!

و به سمت وونهی‌ رفت و کنارش روی زمین نشست. چانگبین داشت بهشون نگاه میکرد و وقتی دید چان در گوش وونهی چیزی گفت و دخترک ریز ریز خندید، فهمید قراره یه بلایی سرش بیارن!

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now