آهنگ این پارت "in your neighbours garden" از "mimi bay"
نقاشی سفارشیای که از یه اسب قهوهای رنگ درحال دویدن کشیده بود رو به مشتری همیشگیش داد و پولش رو گرفت. خانم کوردن، کسی بود که همیشه به فلیکس تابلوهای سفارشی میداد و اون هم به زیبایی، هر آنچه که مشتریش گفته بود رو به تصویر میکشید.
فلیکس وقتی نقاشی رو به خانم کوردن داد، طبق معمول منتظر دیدن واکنشش بود و مثل همیشه، لبخند معمولیای دریافت کرد.
- خیلی خوب شده. میخوام واسه اتاق آماندا هم یه تابلو بکشی... از اونجایی که اون یه دختر کوچولوئه بنظرم یه چیز دخترونه بکش
- مـ..مثلا چی خانم؟!
خانم کوردن تابلو رو به خدمتکارش داد تا بالای راه پلهی عمارتشون آویزون کنه و بعد، به سمت فلیکس چرخید
- آممم... مثلا یه گربهی کوچولو؟ همچین چیزی دیگه خودت هرچی بنظرت خوبه رو انتخاب کن!
فلیکس کمی فکر کرد و بعد گفتن "باشه" ای، از عمارت بیرون اومد و بی توجه به کالسکههای لوکس و همچنین، بهترین ماشین شهر که توی گاراژ آقای کوردن بود، از عمارت بیرون زد.
اون هیچ وقت به پولداری افراد حسودی نمیکرد. درواقع پول کمترین جایگاه رو توی زندگی فلیکس داشت. اگه بحث خورد و خوراک نبود، حتی کار هم نمیکرد و لازم نداشت که پولی در بیاره. اون با زندگی الانش خوش بود...
از وسط خیابون خاکی داشت رد میشد که با شنیدن صدای سم چندین اسب و پیش، فریاد یک نفر با ترس به عقب برگشت
- هوی لکنتی بکش کنار!!!
و اگه به موقع از جلوی ساموئل و اکیپ مزخرف همیشگیش که در حال اسب سواری بودن کنار نمیرفت، قطعا زیر سم اسبهاشون له میشد و چشم از این دنیا میبست.
اکیپ اسب سوار، انقدر سرعتشون بالا بود که خیلی زود از جلوی چشم فلیکس محو شدن و پسر تونست نفس آسودهای بکشه. مدرسه بخاطر وجود ساموئل و دوستاش، براش زهر شده بود و حتی الان که فارغالتحصیل شده بود هم دست از سرش برنمیداشت.
از جا بلند شد و خاک نشسته روی لباسش رو تکوند. کیف دوشی شیری رنگش رو روی دوشش مرتب کرد و کلاهی که چانگبین بهش داده بود رو بیشتر روی صورتش کشید و طبق معمول، درحالی که سرش پایین بود از کنار دیوار خونهها گذشت و به سمت بازار قدم برداشت.
آفتاب به شدت روزهای قبل نبود. بهرحال اواخر آپریل بود و هوا کمکم داشت رو به سرما میرفت. از کل هوای سردی که باعث میشد توی کشورهای دیگه برف بیاد، استرالیا فقط بارونهای سیل آساش رو دریافت میکرد.
و همین بارون های یهویی و طولانی، باعث شده بود چند وقتی نتونه پیش چانگبین بره و مرد کرهای رو ببینه.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...