[۵ می ۱۹۲۱]
روزهای آخر بارداری ماری، هیونجین تقریبا سه وعده در روز بهش سر میزد. پدرش دو هفته پیش مرده بود و کسی رو نداشت که اگر دردش گرفت، بهش کمکی بکنه.
خود ماری هم اوضاع خوبی نداشت. تنفسش سخت تر شده بود. عفونت توی کل ریههاش داشت پخش میشد و دکتر از قبل به هیونجین گفته بود که بعید میدونه این زن خیلی زنده بمونه.
و هیونجین کل اون یک هفتهای که متوجه این قضیه شده بود، استرس داشت و برای همین بیشتر وقتها پیش ماری بود. تا اینکه اون روز، درد ماری شروع شد و هیچ چیز از قبل پیش بینی نشده بود.
دکتر پیش بینی کرده بود که ماری اواخر می زایمان میکنه و برای همین، وقتی هیونجین وارد خونهش شد و دید زن بیچاره روی زمین افتاده و ناله میکنه، از جا پریده بود و به چان گفته بود تا راه حلی پیدا کنه. از اونجایی که دکتر هم به خارج شهر رفته بود و اونها قابلهی مطمئنی نداشتن، چان سراسیمه به پیش فلیکس رفته بود تا ازش کمکی بگیره.
فلیکس هم همراه با چان به سمت خونهی ژان گوان میرفت و توی راه توضیح داد که اون زن کیه. یکی از اتباع چینی که از وقتی اینجاست، قابلهی مهاجرها و افراد ناتوانه. کسانی که پول بیمارستان و پزشک ندارن و بنابراین، ژان گوان کمکشون میکنه.
فلیکس در جوابنگرانیهای چان بابت کاربلد بودن پیرزن گفت که این زن تا حالا بالای ۱۰۰ تا بچه رو بدنیا آورده و چان نباید نگران چیزی باشه. وقتی به در خونهی درب و داغون با سیمانهای دودهای ژان گوان رسیدن، پیرزن در رو به روشون باز کرد و پرسید:
- چی میخواین؟
لباسهاش کهنه بود. دست هاش تا حدی چروک بودن و چشمهاش تقریبا دیده نمیشدن اما با اینحال، چیزی درش وجود داشت که موجب میشد چان اطمینان پیدا کنه که بچهشون قرار نیست چیزیش بشه!
- یه خانم... یه خانمی هست که داره زایمان میکنه
- ها؟ کی؟ اوه مهم نیستش. خونهش دوره؟!چان سرش رو تکون داد.
- نه همین نزدیکیهاست. میاین؟
- بذار برم شالم رو بیارم. گانجی!! گانجی!! لگن و حوله رو بردار دنبالم بیابا این حرف، دخترکی با موهای بافته شده و صورتی پف دار، از از کنار پیرزن بیرون دوید و به سمت انباری رفت. لگن و چند حوله برداشت و وقتی پیرزن شالش رو روی شونههاش انداخت، چهار نفری به سمت خونهی ماری رفتن.
توی راه پیرزن سوالات زیادی پرسید. از اینکه ماری چند سالشه، چند ماهشه، شوهرش کیه، و چرا چان داره اینکار رو براش میکنه و چان سر بسته، توضیح داد که میخواد اون بچه رو به فرزندی بگیره چون ماری مریضه و احتمال زیاد خیلی زنده نمونه و این لحظه، پیرزن گفت:
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...