[85]

196 84 100
                                    

[۵ می ۱۹۲۱]

روزهای آخر بارداری ماری، هیونجین تقریبا سه وعده در روز بهش سر میزد. پدرش دو هفته پیش مرده بود و کسی رو نداشت که اگر دردش گرفت، بهش کمکی بکنه.

خود ماری هم اوضاع خوبی نداشت. تنفسش سخت تر شده بود. عفونت توی کل ریه‌هاش داشت پخش میشد و دکتر از قبل به هیونجین گفته بود که بعید میدونه این زن خیلی زنده بمونه.

و هیونجین کل اون یک هفته‌ای که متوجه این قضیه شده بود، استرس داشت و برای همین بیشتر وقت‌ها پیش ماری بود. تا اینکه اون روز، درد ماری شروع شد و هیچ چیز از قبل پیش بینی نشده بود.

دکتر پیش بینی کرده بود که ماری اواخر می زایمان میکنه و برای همین، وقتی هیونجین وارد خونه‌ش شد و دید زن بیچاره روی زمین افتاده و ناله میکنه، از جا‌ پریده بود و به چان گفته بود تا راه حلی پیدا کنه. از اونجایی که دکتر هم به خارج شهر رفته بود و اونها قابله‌ی مطمئنی نداشتن، چان سراسیمه به پیش فلیکس رفته بود تا ازش کمکی بگیره.

فلیکس هم همراه با چان به سمت خونه‌ی ژان گوان میرفت و توی راه توضیح داد که اون زن کیه. یکی از اتباع چینی که از وقتی اینجاست، قابله‌ی مهاجرها و افراد ناتوانه. کسانی که پول بیمارستان و پزشک ندارن و بنابراین، ژان گوان کمک‌شون میکنه.

فلیکس در جواب‌نگرانی‌های چان بابت کاربلد بودن پیرزن گفت که این زن تا حالا بالای ۱۰۰ تا بچه رو بدنیا آورده و چان نباید نگران چیزی باشه. وقتی به در خونه‌ی درب و داغون با سیمان‌های دوده‌ای ژان گوان رسیدن، پیرزن در رو به روشون باز کرد و پرسید:

- چی میخواین؟

لباس‌هاش کهنه بود. دست هاش تا حدی چروک بودن و چشم‌هاش تقریبا دیده نمیشدن اما با این‌حال، چیزی درش وجود داشت که موجب میشد چان اطمینان پیدا کنه که بچه‌شون قرار نیست چیزیش بشه!

- یه خانم... یه خانمی هست که داره زایمان میکنه
- ها؟ کی؟ اوه مهم نیستش. خونه‌ش دوره؟!

چان سرش رو تکون داد‌.

- نه همین نزدیکی‌هاست. میاین؟
- بذار برم شالم رو بیارم. گانجی!! گانجی!! لگن و حوله رو بردار دنبالم بیا

با این حرف، دخترکی با موهای بافته شده و صورتی پف دار، از از کنار پیرزن بیرون دوید و به سمت انباری رفت. لگن و چند حوله برداشت و وقتی پیرزن شالش رو روی شونه‌هاش انداخت، چهار نفری به سمت خونه‌ی‌ ماری رفتن.

توی راه پیرزن سوالات زیادی پرسید. از اینکه ماری چند سالشه، چند ماهشه، شوهرش کیه، و چرا چان داره اینکار رو براش میکنه و چان سر بسته، توضیح داد که میخواد اون بچه رو به فرزندی بگیره چون ماری مریضه و احتمال زیاد خیلی زنده نمونه و این لحظه، پیرزن گفت:

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now