[25]

293 106 110
                                    

قبل این که به خونه‌ی چانگبین بره، پیش هیونجین رفت تا اون رو هم دعوت کنه. هنوز توی گلوش مقداری بغض حس میکرد و هربار به چند سنتی های داخل دستش خیره میشد، اعصابش بهم میریخت.

چند سنتی ها رو داخل جیب شلوار قهوه ای روشنش انداخت و همون لحظه خودش رو جلوی چادر روسپی‌ها پیدا کرد. کمی اطرافش چرخید و با دیدن پسر ظریفی که از چادر بیرون اومد، سریع به سمتش رفت.  

- بـ..ببخشید هیونجین هـ..هست؟  
- هیونجین؟ 

پسر با لهجه‌ی هندی مانندی گفت و فلیکس مطمئن شد که این خانه‌ی روسپی سیار از همه جای جهان آدم داره!  
- نیستش ولی میاد... دو ساعتی شده که رفته دیگه باید الانا پیداش بشه  

فلیکس تشکری کرد و خواست بره گوشه ای منتظر هیونجین بشینه که دوباره صدای همون پسر رو شنید  

- تو دوستشی؟  

فلیکس به نشونه‌ی مثبت سر تکون داد و پسر سبزه رو، لبخندی زد  

- خوبه. اون با ماها خیلی دوست نیست یعنی... حرف زیادی نمیزنه. امیدوارم این یه ماه بهش خوش بگذره... البته سه هفته‌ی دیگه  

پسر رفت و فلیکس توی تفکراتش غرق شد. درواقع از اینکه یادش اومده بود هیونجین موندنی نیست و یه روزی میره انقدر ناراحت شده بود که دوباره میخواست گریه کنه اما ظرفیت گریه‌ی اون روزش تکمیل بود. 

از نظرش، هیونجین یه روی مخفی داشت. یه زندگی و گذشته‌ی تلخ... هرچی که بود، فلیکس میتونست غم رو از توی چشم هاش حس کنه. پسر بلند قد نه تنها از شغلش متنفر بود، بلکه انگار گذشته‌ی تاریک و غم انگیزی هم داشت و فلیکس مشتاق بود درموردش بدونه تا شاید بتونه درموردش کمکی کنه... هرچند که امیدی نداشت!  

محض رضای خدا اون خودش هم درست وسط یه ترومای نفرت انگیز از گذشته‌ش بود. خاطرات نامادریش و پدرش که هیچ وقت به کتک خوردنا و آزار دیدناش اهمیت نمیداد یک طرف، مرگ برادرش به فجیع ترین شکل ممکن درست جلوی چشمش یه طرف دیگه، و به علاوه‌ی همه‌ی اینها، آزار و اذیت های مردم...

فلیکس‌هم زندگی آنچنان خوبی نداشت فقط نکته‌ی مثبت زندگیش شاید میتونست آشنا شدنش با چانگبین باشه. چیزی که احتمالا هیونجین ازش محروم بود...

طبق چیزی که گفته بود، در گذشته معشوقه ای داشته که از دست داده. به علاوه، حتی اگه روزی میخواست دنبال عشق بگرده، به سبب شغل الانش به احتمال زیاد نمیتونست.

بهرحال هرکسی توی این صنعت دنبال عشق نمیگرده... رابطه های چند ساعته کل چیزیه که از یه روسپی میخوان نه عشق! واقعا دلش برای پسر میسوخت!

توی همین افکار غرق شده بود که با شنیدن صدای پایی، سرش رو بالا آورد و به هیونجینی که داشت با کف دست هاش، بازوهاش رو میمالید و بدو بدو به سمت چادر میومد نگاه کرد.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now