[36]

313 109 45
                                    

- نـ..نمیخوای بگی کـ..کجا میریم؟

فلیکس درحالی که داشت طبق حرف چانگبین، کمی خوراکی و میوه داخل سبد میذاشت، پرسید و مرد جوابش رو داد.

- میبینی. کلوچه کلوچه!

انگار تازه یادش اومده بود و به سرعت به سمت اجاق فلیکس دوید. با بی احتیاطی درش رو باز کرد و چون بدون دستکش اینکارو کرد، فلز داغ کمی دستش رو سوزوند و دادش به هوا رفت.

فلیکس با نگرانی بیخیال بسته بندی میوه‌ها شد و به سمت چانگبین دوید. پوست سر انگشتاش کمی قرمز شده بودن...

- وای چـ..چرا مواظب نـ..نبودی؟ مگه نـ.نمیدونی این فلز د..داغه؟

فلیکس با نگرانی گفت و قبل اینکه چانگبین بخواد برای حواس پرتیش دلیل جور کنه، سریع از توی یخچالش، کمی شیر بیرون آورد و به سرعت داخل ظرفی ریخت.
اون رو جلوی چانگبین گذاشت و گفت

- ا..انگشتاتو بذار تـ..توش

چانگبین انجام داد و کمی بعد، التهاب دستش خوابید. پسر درحالی که لپ‌هاش رو باد کرده بود، کنار چانگبین روی زمین نشست و به انگشتش که توی شیر نگه داشته بود نگاه میکرد.

- ببخشید. نگران شدی

مرد گفت و فلیکس سری تکون داد. میلی که حالا فقط کمی از یه گربه‌ی معمولی کوچیکتر بود، به سمتشون اومد و خودش رو به پای فلیکس مالید.

پسر با لبخند، سر گربه رو نوازش کرد و پشت گوش‌هاش رو قلقلک داد. چانگبین با لبخند به اون دوتا خیره بود و کاملا سوختگی دستش از یادش رفته بود.

- شبیه خودته

فلیکس با شنیدن حرف چانگبین، به سمتش برگشت و متعجب نگاهش کرد.

- کـ..کی؟
- میلی. روز اول...روز اولی که آم.. پیداش کردم... انگار اینجوری بود که تو رو یادم می‌انداخت. میدونی؟

فلیکس لبخندی زد و بعد اینکه چند دقیقه دست چانگبین توی شیر موند، بیرونش آورد و پارچه‌ی تمیزی دورش بست.

با دستکش، در اجاق رو باز کرد و کلوچه‌هایی که کمی برشته تر از همیشه شده بودن رو از داخلش دراورد. اون‌ها رو توی سبد گذاشت و وقتی پارچه‌ای روشون کشید، کنار در قرارش داد. میوه‌هایی که شامل سه تا سیب و دوتا پرتقال میشد رو گوشه‌ای از سبد گذاشت و به سمت چانگبین برگشت.

- مـ..مراقب باش آب و خـ..خاک و کثیفی بـ..به انگشت‌هات نخوره
- باشه. ممنون... خب بریم؟

فلیکس سرش رو تکون داد و کنار مردی که سبد رو با دست سالمش گرفته بود، حرکت کرد.
نمیدونست مقصد چانگبین کجاست فقط دنبالش میرفت تا اینکه به ورودی جنگل رسیدن و پسر همونجا ایستاد.

نمیتونست بره... نمیتونست جلوتر از این قدم برداره... جنگل براش پر از خاطرات وحشتناک بود... خیلی وحشتناک!

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now