- نـ..نمیخوای بگی کـ..کجا میریم؟
فلیکس درحالی که داشت طبق حرف چانگبین، کمی خوراکی و میوه داخل سبد میذاشت، پرسید و مرد جوابش رو داد.
- میبینی. کلوچه کلوچه!
انگار تازه یادش اومده بود و به سرعت به سمت اجاق فلیکس دوید. با بی احتیاطی درش رو باز کرد و چون بدون دستکش اینکارو کرد، فلز داغ کمی دستش رو سوزوند و دادش به هوا رفت.
فلیکس با نگرانی بیخیال بسته بندی میوهها شد و به سمت چانگبین دوید. پوست سر انگشتاش کمی قرمز شده بودن...
- وای چـ..چرا مواظب نـ..نبودی؟ مگه نـ.نمیدونی این فلز د..داغه؟
فلیکس با نگرانی گفت و قبل اینکه چانگبین بخواد برای حواس پرتیش دلیل جور کنه، سریع از توی یخچالش، کمی شیر بیرون آورد و به سرعت داخل ظرفی ریخت.
اون رو جلوی چانگبین گذاشت و گفت- ا..انگشتاتو بذار تـ..توش
چانگبین انجام داد و کمی بعد، التهاب دستش خوابید. پسر درحالی که لپهاش رو باد کرده بود، کنار چانگبین روی زمین نشست و به انگشتش که توی شیر نگه داشته بود نگاه میکرد.
- ببخشید. نگران شدی
مرد گفت و فلیکس سری تکون داد. میلی که حالا فقط کمی از یه گربهی معمولی کوچیکتر بود، به سمتشون اومد و خودش رو به پای فلیکس مالید.
پسر با لبخند، سر گربه رو نوازش کرد و پشت گوشهاش رو قلقلک داد. چانگبین با لبخند به اون دوتا خیره بود و کاملا سوختگی دستش از یادش رفته بود.
- شبیه خودته
فلیکس با شنیدن حرف چانگبین، به سمتش برگشت و متعجب نگاهش کرد.
- کـ..کی؟
- میلی. روز اول...روز اولی که آم.. پیداش کردم... انگار اینجوری بود که تو رو یادم میانداخت. میدونی؟فلیکس لبخندی زد و بعد اینکه چند دقیقه دست چانگبین توی شیر موند، بیرونش آورد و پارچهی تمیزی دورش بست.
با دستکش، در اجاق رو باز کرد و کلوچههایی که کمی برشته تر از همیشه شده بودن رو از داخلش دراورد. اونها رو توی سبد گذاشت و وقتی پارچهای روشون کشید، کنار در قرارش داد. میوههایی که شامل سه تا سیب و دوتا پرتقال میشد رو گوشهای از سبد گذاشت و به سمت چانگبین برگشت.
- مـ..مراقب باش آب و خـ..خاک و کثیفی بـ..به انگشتهات نخوره
- باشه. ممنون... خب بریم؟فلیکس سرش رو تکون داد و کنار مردی که سبد رو با دست سالمش گرفته بود، حرکت کرد.
نمیدونست مقصد چانگبین کجاست فقط دنبالش میرفت تا اینکه به ورودی جنگل رسیدن و پسر همونجا ایستاد.نمیتونست بره... نمیتونست جلوتر از این قدم برداره... جنگل براش پر از خاطرات وحشتناک بود... خیلی وحشتناک!
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...