[24]

300 112 153
                                    


آهنگ این‌ پارت "But you" از "Alexandra Savior"

پیرمرد، چند سنتی‌های کوچیک رو کف دست پسر انداخت و کلوچه‌ها رو ازش گرفت‌. فلیکس با دیدن مقدار پول اعتراض کرد.

- آ..آقای مَنسِن من پـ..پنج تا کلوچه‌ی بـ..بزرگ آوردم براتون حـ..حداقل باید دوبرابر ا..این بهم پول مـ..میدادین!

پیرمرد بی حوصله، اخمی کرد و همونطور که نون‌هاش رو داخل قفسه‌ی پشت سرش میذاشت جواب داد.

- همینه که هست. من پول بیشتری ندارم بدم اوضاع خراب شده... موش‌ها ریختن توی مزارع و همه چی رو از بین بردن.

لب‌های فلیکس آویزون شد و آه از نهادش برخاست. اون نه تنها باید بوم و رنگ های جدیدی میخرید، بلکه نیاز به مواد شیرینی پزیش هم داشت! تازه این ها جدای از خرج زندگی روزمره‌ش بود به علاوه... اون میخواست یه کادو برای تولد چانگبین آماده کنه اما برای خریدن لوازم اولیه‌ش نیاز به پول داشت!

- ا..اما من به پولش نـ..نیاز دارم لـ..لطفا حداقل یکـ..

- اه بسه دیگه حوصلم سر رفت. پسر جون گفتم که اوضاع مالی خرابه. هرجا بری همینه. منم دارم خیلی بهت لطف میکنم که اینارو ازت میخرم چون صرفا چند ساله که کلوچه بهم میفروشی... حالا هم برو انقدر اصرار نکن چون من پولی ندارم!

فلیکس لب‌هاش رو بهم فشرد و با اعصاب داغونی از مغازه بیرون زد. نه تنها بابت دستمزد کمش بهم ریخته بود، بلکه بابت اینکه مرد صحبتش رو قطع کرده بود هم شدیدا دلخور شده بود. به حدی که بغضش گرفته بود و هر لحظه دلش میخواست گریه کنه...

از این رفتار متنفر بود! از این که بخاطر لکنتش، حرفش رو قطع میکردن یا ادامه میدادن... از همه‌شون متنفر بود!

شاید اکثرا جوری رفتار میکرد که ناراحت نمیشه یا اهمیتی نمیده، اما واقعا اینطور نبود! قلب فلیکس شیشه‌ای تر از این حرف‌ها بود و با هرکدوم از این رفتارها ترک عمیقی برمیداشت...

همونطور با اخم‌های توهم، بغضی که به گلوش چنگ می‌انداخت و مشت‌های گره خورده، به سمت بار میرفت تا یکم پیش چانگبین باشه و اون مرد آرومش کنه... که بغلش کنه و براش کلی حرف‌های خوب بزنه هرچقدرم که گرامرش خراب باشه...

چانگبین میتونست روزش رو از این رو به اون رو کنه. این قدرت چانگبین بود! شایدم قدرت عشقی که فلیکس نسبت به چانگبین توی قلبش داشت...

مسیرش رو از خیابون کنار شیرینی پزی به سمت بار تغییر داد و همونجا آخرین تلنگر برای شکستن بغض شیشه‌ایش بهش وارد شد!

شاید اون صحنه‌ای که دید چیز خاصی نبود... شاید حتی عادی ترین صحنه‌ی زندگی هر انسانی بود اما نه برای قلب عاشق فلیکس... نه برای اون لحظه‌ای که از همه چی بدش میومد و میخواست کمی آروم شه، اما با همچین چیزی مواجه شده بود!

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now