[هشدار اسمات]
فلیکس رو به آرومی روی تخت پرت کرد و پاهای برهنهش رو توی دستهاش گرفت. داخل رونهاش رو بوسید و نالهی فلیکس بلند شد. تقریبا ساعتی قبل رو مشغول میک اوت بودن و طبیعتاً فلیکس انقدر به اون حجم از خواستن و نیاز رسیده بود که چانگبین هم بالاخره تصمیم گرفت اون رو اذیتش نکنه و به چیزی که میخواد، برسونتش.
- خـ..خواهش میکنم چانگبین... آه فـ..فقط انجامش بده
و با بوسهی چانگبین که روی کلاهک عضوش گذاشته شد، از شدت لذت کمرش رو بالا داد و سعی کرد پاهاش که به شدت میلرزیدن رو بهمدیگه بچسبونه اما چانگبین نمیذاشت. بنابردلایلی، فهمیده بود وقتی فلیکس نزدیک کام شدنه، چسبیدن پاهاش و وارد شون فشار به عضوش اون رو به اوج لذت میرسونه و ممکنه به کام برسونتش، و چانگبین این اجازه رو نمیداد.
- عزیزم هنوز زوده که بیای
- چـ..چانگبین.. لطفا.. آهناله کرد و لبهاش رو گاز گرفت. چانگبین حالا عضو هارد شدهی خودش رو بدون وارد کردن، روی ورودی پسر میمالید و اینکار داشت فلیکس رو دیوونه میکرد. محض رضای خدا، انگار کل وجودش داشتن چانگبین رو التماس میکردن و مرد پاسخی نمیداد.
- فلیکس... فکر کنم دارم عقلم رو از دست میدم
- ا..اگه یکم دیگه طولش بدی خـ..خودم یکاری میکنم واقعا از د..دستش بدی
چانگبین خندهی کوتاهی کرد و روی فلیکس خیمه زد. خم شد و لبهاش، کنار شقیقه و ترقوهش رو بوسید و گازی از نیپلش گرفت و بعد همهی اینها، عقب کشید. عضوش رو روی ورودی فلیکس هماهنگ کرد و کم کم، وارد فلیکس شد و پسر ماهیچههاش رو منقبض کرد. درد داشت ولی لذتش بیشتر بود و این باعث شد نالههاش بلند تر شن. چشمهاش رو بسته بود و از حس کردن مرد داخل خودش لذت میبرد.
میتونست نفسهای داغش رو روی صورتش حس کنه. چانگبین وقتی کامل وارد پسر شد، کمی صبر کرد و وقتی فلیکس چشمهاش رو باز کرد، لبخند زد.
نور خورشید گوشهای از صورت فلیکس رو روشن کرده بود و باعث میشد چشمهاش براق تر از همیشه بنظر برسن. چانگبین نگاهش کرد. به چشمهاش. چشمهاش مثال نقاشیای بودن که رنگهاش حرکت میکردن...
- خدایا... خیلی زیبایی فلیکس...
- عـ..عزیزم الان وقت این حرفها نـ..نیست!با اخطار فلیکس، چانگبین دست از نگاه کردنش برداشت و همونطور که عضوش هنوز داخل فلیکس بود، جلوی حفرهش نشست. پاهای پسر رو از هم فاصله داد و باسن فلیکس رو روی زانوهاش گذاشت تا راحت تر به حفرهش دسترسی پیدا کنه.
و حرکتش رو شروع کرد و هر لحظه، نالههای فلیکس بلند و بلند تر میشدن. چانگبین و بدن عرق کردهش درست جلوی چشمهای فلیکس بود. با دهانی نیمه باز، موهای خیس از عرق که روی پیشونیش چسبیده بودن، سیب گلویی که مدام بالا و پایین میرفت و بدن برهنه و ورزیدهش که بخاطر نور خورشید و قطرات عرق، میدرخشید.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Фанфикروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...