[63]

263 85 34
                                    

جعبه‌های الکل تازه رسیده به انبار رو روی هم چید و به بیرون برد تا فرانک اونها رو به کشتی برگردونه. دستای کمی سیاه شده‌ش رو به شلوارش کشید و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.

به سمت پیشخوان برگشت و وقتی هری ازش خواست سطل آب رو بهش بده، خیلی زود اینکارو کرد. همه توی بار مشغول بودن و چانگبین هم به تک و توک مشتری‌های همیشگیشون میرسید. اون روز به رسم، مسابقات اسب سواری داشت برگزار میشد و از اونجایی که استرالیا میزبان انگلستانی‌های زیادی بود، این مسابقات اخیراً پرشور تر از هرزمانی برگزار میشد!

بخش عمده‌ی این مسابقات صرفاً اختصاص داده میشد به شرط بندی‌های عظیمی که روی هر اسب میبستن. چانگبین به این چیزا علاقه نداشت ولی وقتی مشتری‌هاش از سر مسابقات برمیگشتن و درموردش بحث میکردن، یه چیزهایی دستگیرش میشد.

درست مثل همون لحظه که در بار به شدت باز شد و افراد عصبانی پا به داخل اونجا گذاشتن و سفارش آبجو دادن و چانگبین تونست به راحتی حدس بزنه قمار امروز برای انگلیسی‌ها بوده...

- من روی مارگارت شرط بستم میفهمی؟! اون قطع به یقین برنده میشد! کل این سه دور رو برده بود. هیچ اسبی رو دست مارگارت نبوده... اون انگلیسی‌های
حرومزاده چیز خورش کردن. دیشب کالی میگفت یکی از اون انگلیسی‌ها رو کنار اصطبل اصلی دیده

یکی از مردها با فریاد صحبت میکرد و مردی با ریش‌های زیاد، جوابش رو داد:

- کالی که عقل درست حسابی نداره. از وقتی از زیر دست اون دوتا خرس بیرونش آوردن عقلش رو از دست داده. مطمئن باش اگه یه سگ سیاه بزرگ ببینه فکر میکنه تویی جیمی کوچولو!

همه به خنده افتادن و مردی که جیمی خطاب شده بود، با حرص روی صندلیش نشست و وقتی هنری لیوان‌های پر آبجو رو براشون برد، یه نفس نیمی از لیوان بزرگ رو سر کشید!

- بهرحال! من مطمئنم تقلب کردن! خدایا باورم نمیشه اون همه پولم رو از دست دادم و ریختم تو حلق انگلیسی‌ها

- جوشش رو نزن جیمز! قمار همینه پسر

مرد دیگه‌ای گفت و بالاخره جو آروم‌ گرفت و همون لحظه بود که در دوباره باز شد و اینبار، این فلیکس بود که وارد بار شد و با دیدن چانگبین پشت پیشخوان، به سرعت به سمتش پا تند کرد.

مرد ذهنش هنوز درگیر حرف‌های رد و بدل شده بین اون افراد بود و متوجه ورود فلیکس نشد اما وقتی خورشید نورانی‌ش جلوش نشست و عطر آفتاب مانندش به بینی مرد برخورد کرد، باعث شد حواسش رو به پسری بده که با چشم‌های مشتاق نگاهش میکرد و منتظر توجهش بود...

- لیکس... سلام!
- سلام. چطوری؟

و لبخند روی لب چانگبین نشست چون فلیکس چند واژه پشت سر هم رو بدون لکنت بیان کرد. چیزی که اون روزها به وفور درحال اتفاق افتادن بود!

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now