آهنگ این پارت "memory of scent" از جونگینی خودمون:)
نگاهشون کرد. شوکه بود. نمیدونست چی بگه... اون زن بیچاره انتظار هرچیزی رو داشت غیر از این...
انقدر شوکه شده بود که حتی نمیدونست چیکار کنه. داد و فریاد راه بندازه یا یه گوشه زانوی غم بغل بگیره. شاید مثل خیلی از افراد، بچهش رو از خونه بیرون کنه و بهش بگه هیچوقت برنگرده؟ یا شاید هم قبولش کنه؟دستای کمی چروک شدهش میلرزیدن. خب چریونگ هیچوقت انتظار نداشت وقتی برای برداشتن برنج از کیسه برنج توی کمد اتاق مهمان در رو باز میکنه، با اون صحنه رو به رو بشه...
تک پسرش درحالی که فلیکس رو، برهنه در آغوش گرفته بود، غرق خواب بود. چریونگ میدونست چانگبین قطعا توی خواب عمیق و پر از آرامشیه وگرنه انقدر خوابش سبک هست که با صدای در از خواب بیدار شه... اتفاقی که متاسفانه یا خوشبختانه نیفتاده بود!
به چهارچوب در تکیه داد و نگاهشون کرد. طوری بازوهای حجیم چانگبین دور جسم فلیکس پیچیده شده بود که دل زن رو هم به لرز میاورد. میتونست بفهمه چقدر دوستش داره... قبلا نگاههای عجیب اون دو نفر رو بهم دیده بود اما حتی فکرش رو هم نمیکرد که رابطه ای بینشون باشه!
چریونگ همیشه پسرش رو توی لباس دامادی همراه با دختری زیبا در آینده تصور میکرد. که صاحب بچه میشدن...حالا چی؟ اصلا دو پسر چه آیندهای باهم داشتن؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش به پایین سر خورد. واقعا نمیدونست چیکار کنه. چانگبین رو بیدار میکرد؟ حتی نمیتونست دراین مورد چیزی به چانگسونگ، همسرش بگه. چون میدونست اون مرد اگه چیزی بفهمه، به بدترین شکل با پسرش برخورد میکنه و قلب مملو از عشق مادرانهی چریونگ این اجازه رو بهش نمیداد...
وارد اتاق شد و در رو بست. نمیتونست با اون حال نزار بیرون بره. مطمئن بود اگه چانمین یا چانگسونگ اون رو با چشمهای اشکی ببینن، انقدر سوال پیچش میکنن تا همه چیز رو لو بده...
روی زمین کنار درِ بسته چنبره زد و دستش رو جلوی دهانش گرفت. چشمش هنوز روی قسمت کتف و شونههای برهنهی چانگبین بود. میخواست بیدارش کنه. میخواست خودش درمورد همه چی ازش بپرسه... از جوابایی که احتمال میداد بشنوه میترسید ولی باید میفهمید جریان از چه قراره...
سعی کرد بغضش رو قورت بده. کمی دامنش رو زیر پاش جمع کرد و با زمزمهای آروم پسرش رو صدا زد:
- چانگبین...
بیدار نشد. حالا مطمئن بود پسرش چقدر توی آرامش خوابیده وگرنه سابقه نداشت خواب چانگبین انقدر سنگین باشه...
- چانگبینا
کمی بلند تر صدا زد و چانگبین بالاخره چشمهاش رو باز کرد. باریکهی نور آفتابی که از پنجره به صورتش میخورد، باعث شد چشمهاش رو دوباره ببنده و حتی فکر نکنه که چه کسی پشت سرش نشسته و اسمش رو صدا زده. فقط جسم غرق خواب فلیکس رو بیشتر توی آغوشش فشرد و کمی جا به جا شد...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...