[61]

283 95 42
                                    

[15 سپتامبر 1920]

آهنگ این پارت "to build a home" از "the cinematic orchestra"

جعبه‌ی توی جیبش رو کمی تکون داد و لبخند زد. وارد کارگاه شد و به سمت گابریلو رفت و بعد پیدا کردنش، کنارش ایستاد و صبر کرد تا کار اون مرد مو حنایی با زنجیری که داشت درست میکرد، تموم شه و خیلی زود صبرش به اتمام رسید.

گابریلو دستگاهش رو خاموش کرد و زنجیر رو از زیرش بیرون کشید. حلقه‌های پرس شده‌ش رو چک‌کرد و اون رو روی میز گذاشت تا تمیزش کنه که صدای چانگبین به گوشش خورد.

- سلام

به سمت صدا برگشت و لبخند زد. صمیمانه با مرد هیکلی دست داد و گفت

- سلام چانگبین. به موقع اومدی! جعبه‌ای که گفته بودی رو آوردی؟

چانگبین جعبه‌ی چوبی با روکش مخمل مشکی رنگ رو روی‌ میز گذاشت و درش رو باز کرد. گابریلو بدون نگاه کردن چیزی که خودش ساخته بود و داخل جعبه برق میزد، سرش رو تکون داد و دستمالی به زنجیر کشید.

اون رو داخل آب انداخت و درش آورد و دوباره دستمال کشید و انقدر اینکار رو تکرار کرد تا تمامی کثیفی‌های زنجیر از بین رفت و برق چشمگیرش به چشم چانگبین برخورد کرد.

زنجیر رو جلوی چشم‌های مرد تکون داد و با نیشخندی که ردیف دندون‌های سفیدش رو نشون میداد، گفت:

- اینم از سفارشت
- ممنون. عالیه!

زنجیر رو از پلاک داخل جعبه رد کرد و به شیک ترین حالت ممکن داخلش قرار داد. پول سفارشی که داده بود رو به گابریلو پرداخت کرد و بعد خداحافظی‌ای، از اون کارگاه پر از سر و صدا بیرون اومد و نفس عمیقی کشید.

صبح بود و کمی دیگه مونده بود تا ساعت از 10 بگذره. کارش اون روز کمی بیشتر طول کشیده بود برای همین دل دل میکرد تا زودتر پیش پسرکش بره. برنامه‌ی خوبی برای اون روزشون ریخته بود... روزی که توش پسرک کهکشانی و زیباش پا به جهان گذاشته بود تا دنیای تیره و تاریک‌ چانگبین رو گرم و درخشان کنه!

وقتی به در خونه رسید، جعبه رو اعماق جیبش قایم کرد و در زد. به محض اینکه تقه دوم خورد، خورشید درخشانش در رو به روش باز کرد و لبخندی گرمی به سمتش پاشید.

- سلام!

لبخند چانگبین عمیق تر شد. جدیداً فلیکس بعضی کلمات رو بدون لکنت میگفت و این از اعماق قلب، مرد هیکلی رو خوشحال میکرد.

- سلام لیموی شیرینم

یه صفت جدید... چانگبین چند روزی بود که فلیکس رو "لیمو" و یا "لیموی شیرین" خطاب میکرد و نمیدونست چه غوغایی توی قلب کوچیک لیموییش بپا میکنه.

- آماده‌ای؟

چانگبین پرسید و فلیکس به سرعت داخل خونه برگشت. دوتا کلاه لبه دار قهوه‌ای رنگشون رو برداشت و یکیشون رو به دست چانگبین داد و وقتی در خونه رو بست و کنار مرد قرار گرفت با خنده گفت:

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now