از لای پردهی قرمز رنگ به صحنه خیره شد. جمعیت داشتن اجرای دو رقاص سوینگ رو میدیدن و هیونجین با دیدن اون همه چشمهایی که به صحنه خیره شده بودن، با ترس آب دهانش رو قورت داد و سرجاش برگشت.
جلوی آینه نشست و نفس عمیقی کشید. استرس شدیدی داشت و حس میکرد قراره همون لیوان شیری که صبح به زورِ چان خورده رو بالا بیاره. مدام به این فکر میکرد که اگه یک قسمت از رقص بالهای که شبانه روز براش تمرین کرده بود رو خراب کنه... همه چیزش نابود میشه!
آقای سیمون اون مراسم رو برگزار کرده بود تا تبلیغی برای مؤسسهش باشه. تمام رقاص ها و هنرمندهاش قرار بود توی اون مراسم اجرا کنن و هیونجین به عنوان رقاص باله، اجرای بعدی رو داشت...
- این نقابت هیونجین... آماده شد!
با شنیدن صدای کاتیا، دختر روسی تباری که به عنوان تدارکات مؤسسه کار میکرد، به سمتش چرخید و نقاب رو ازش گرفت.
نقابی که اطراف چشمهاش رو میپوشوند و به رنگ سفید بود. دور نقاب با پودر سنگهای تزئینی براقی به رنگ نارنجی ملیح تزئین شده بود. دور جای خالی چشمها، خط چشمی نارنجی رنگ و روباهی کشیده شده بود و به زیبایی نقاب می افزود. دو پر سفید و نارنجی هم گوشهی نقاب وصل شده بودن و زیباییش رو به کمال میرسوندن!
- کِشِ این که باز نمیشه؟
- نه این کِش میفته پشت سرت و این دو قسمت میفتن پشت گوشهات اینجوری دیگه نمیفتهبا کمک دختر، نقاب رو روی صورتش فیکس کرد و به خودش توی آینه خیره شد. حالا با پیرهن سفیدی که طراحیهاش به دوران رنسانس میخورد و شلوار سفیدی، نشسته بود تا مجری نوبتش رو اعلام کنه.
کفشهای بالهش رو کمی تکون داد و دوباره زیر چشمی به پردهی قرمز نگاه کرد. پشت اون پرده، چان نشسته بود تا اجراش رو ببینه این براش از همه بیشتر استرس داشت. با اینکه تمام این مدتی که هیونجین برای این اجرا تمرین میکرد، چان تماشاش کرده بود، بازهم خجالت و استرس زیادی رو توی قلبش حس میکرد و نمیدونست براش چیکار کنه...
- خدایا اگه خراب کنم چی...
و باز فکر بد بعدی به ذهنش اومد. اگه از کسایی که اونجا بودن، یکیشون مشتری سابقش درمیومد چی؟ اگه آبروریزی بزرگی راه میفتاد چی..
- کاش نَرَم کاش..
و وقتی داشت زیر لب دعا میکرد که سقف اتاق تدارکات پایین بریزه و نتونه به اجرا بره، مجری نوبتش رو اعلام کرد و کاتیا دست پسر رو کشید و پشت پرده برد و آخرین نکات رو بهش گوشزد کرد.
بعد اینکه رفت، هیونجین با نفس عمیقی، پرده ها رو کنار زد و سعی کرد طبق گفتههای آقای سیمون، با اعتماد به نفس بنظر بیاد...
پس سینهش رو جلو داد و قدمهاش رو صاف کرد. خودش رو به وسط سالن رسوند و با چرخوندن چشمی، تونست چان رو توی ردیف اول و نزدیک ترین قسمت به صحنه ببینه.
VOUS LISEZ
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...