آهنگ این پارت "mermaid" از "Juliet sunflower"
[2 ژانویه 1921]
چانگبین همیشه درمورد گرمای سوزان استرالیا توی تابستون شنیده بود. کره هم تابستانهای گرمی داشت ولی این گرمای وحشتناکی که از 8 صبح شروع شده بود و همچنان ادامه داشت، انگار به هیچ وجه قصد فروکشی نداشت و قرار همینطور بیشتر و بیشتر بشه.
چانگبین از شدت گرمای بار، چندین بار حس کرد خون دماغ شده. کل بدنش عرق کرده بود و انقدر از خودش بدش میومد که حس میکرد کل بدنش بوی عرق میده. و درواقع بوی گند بدن هری و فرانک باعث میشدن حتی بیشتر از قبل دلش بخواد زودتر از اون جهنم بره و یه دوش آب سرد بگیره.
ساعتی قبل، اولیور اومده بود و گفته بود امروز تا قبل ساعت 12، بار رو تعطیل میکنه چون هوا به شدت گرمه. چانگبین هم دل دل میکرد تا این دو ساعت آخر زود بگذره و به خونه بره. امیدوار بود حداقل فلیکس تونسته باشه چند قالب یخ از کارخونه گیر بیاره تا یه حموم آب سرد درست کنن.
دقایقی به همین روال و با تحمل اون گرما میگذشت که صدای یکی از مشتری ها بلند شد. اون فرد، استوارت کلین بود که از ساعتی پیش تو بار بود و پشت سر هم داشت آبجوهای ارزون قیمت مینوشید. صورت سرخ و باد کردهش مست بودنش رو داد میزد و چشمهای خمارش بزور از هم باز میشد اما غیر از همهی اینها، فریادش بلند و رسا بود و همین باعث میشد چانگبین آرزو کنه که کاش این مرد موقع مستی حداقل لال بشه...
از اونجایی که اون یک مرد ایرلندی با خون رک بودن داشت و همهی حرفهاش رو حتی خارج از مستی به راحتی بیان میکرد، توی مستی دوبرابر از این بدتر میشد. خیلی از اوقات به چانگبین و نژادش توهین کرده بود مرد با صبوری تنها سکوت کرده و چیزی نگفته بود.
حالاهم مرد داشت با صدای بلند به چانگبین توهین میکرد و چانگبین هم سعی میکرد به حرفهاش گوش نده و بجاش، کارهایی که از صبح انجام داده بود رو به یاد بیاره.
صبح مثل همیشه زودتر از فلیکس بیدار شده بود. پیشونیش رو درحالی که خواب بود، بوسیده بود و روی سرشونههای برهنهش هم بوسه کاشته بود. این چند شبی که گرما مثل شعلههای جهنم به روشون میتابید، برهنه به خواب میرفتن و برای همین چانگبین صبح که از خواب بیدار میشد، اولین چیزی که میدید درخشش گردنبند وسپر روی سینهی برهنهی پسرکش بود.
بعد اون، صبحانهای آماده کرده و روی میز گذاشته بود. خودش کمی خورده بود و وقتی میخواست از خونه بره، فلیکس بیدار شده بود و همونطور که چشمهاش رو میمالید، مثل بچهای که مادرش به سرکار میره، آغوشش رو باز کرد و توی خواب و بیداری از چانگبین درخواست آغوش گرمش رو کرد.
مرد هم از خدا خواسته، پسرکش رو بغل کرده و بوسیده بود. زیر گوشش کارهای روزمرهش رو مثل "صبحانهت رو بخور. بعدش استراحت کن. اگه رفتی بیرون مراقب خودت باش. ولی سعی کن نری بیرون چون خیلی گرمه و ممکنه حالت بد بشه. دوستت دارم" رو گفته و ازش جدا شده بود و حالا دل دل میکرد تا هرچه زودتر دوباره رو به روی پسرکش، توی وان آب سرد بشینه و ستارههای روی گونههاش رو بشماره.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...