[۱۳ دسامبر ۱۹۲۱]
ساعت 3 بعد از ظهر بود. چانگبین تنها توی بار، داشت به حساب کتابها رسیدگی میکرد. اخیراً اولیور بیمار شده بود و نمیتونست اینکار رو بکنه و چه کسی بهتر از چانگبین برای انجام اینکار؟
روی تابلوی بار، علامت "بسته است" زده شده بود تا کسی فعلا مزاحمش نشه. آخر ماه بود و باید کل حساب کتاب ها رو توی دفتر مینوشت و اینکار وقت و تمرکز زیادی نیاز داشت.
هنوز اواسط کارش بود که برخلاف انتظارش، صدای تق تق در رو شنید. هرکسی بود، کار واجبی داشت پس قلم رو کنار گذاشت و به سمت در رفت. از پشت در گفت:
- بستهست
- مـ..منمبا شنیدن صدای فلیکس، نور به داخلش قلبش رفت و با خوشحالی در رو باز کرد. از صبح توی بار بود و حالا میفهمید چقدر دلتنگ گرمای وجود شیرینِ زندگیش بوده. فلیکس همیشه وسط تاریک ترین لحظات پیداش میشد و جهان رو نورانی میکرد!
- سلام عزیزم
چانگبین بعد باز کردن در و دیدن پسر، گفت و با خوشحالی، کمر باریک پسر رو گرفت و به سمت خودش کشید. در رو بست و لبهای تشنهش رو به لبهای فلیکس رسوند و پسر هم با لبخند، توی بوسه شریک شد. انگشتهای کوچیکش رو بین موهای کمی مجعد چانگبین برد و صورتش رو لمس کرد.
- د..دلت برام تنگ شده بود؟
- البته
- د..دل من هم برات تنگ شده بود. خـ..خوراکی آوردم
- اوه چه عالی! گرسنه بودمچانگبین دستش رو دور کمر فلیکس گذاشت و اون رو به سمت پیشخوان برد. حالا که برای اولین بار، اونها توی بارِ خالی از مشتری بودن، حس خوبی داشتن. انگار که اون مکان خصوصاً برای خودشون بود.
فلیکس روی صندلی نشست و سبد کوچیکش رو روی میز گذاشت. جدیداً شیرینی های کرهای درست میکرد که دستور پختشون رو از مادر چانگبین و نامههاش میگرفت. و توی این کار واقعا هم ماهر شده بود و از اونجایی که این شیرینی ها توی ملبورن کمیاب بودن، با فروختنشون میتونست پول خوبی در بیاره! این برنامه ای بود که برای شیرینی فروشیش در آینده داشت.
- تئوک درست کردی! عالیه!
چانگبین با خوشحالی فریاد زد و یکی از تکهها رو برداشت. با خوشحالی، اون رو توی دهانش قرار داد و از طعم خوبش لذت برد.
- خیلی خوشمزهست
- خـ..خوبهفلیکس گفت و خودش هم تکهای برداشت و به بار و فضای داخلش نگاه کرد. حالا که آدمی اونجا نبود، انگار راحت تر میتونست جزئیات اون مکان رو ببینه. مخصوصا نقاشی ها و کنده کاری های روی دیوار رو.
- حـ..حس عجیبی داره. اینجا خـ..خیلی خالیه
- آره ولی برای ما خوبه. من میتونم ببوسمت اینجا. دستت رو بگیرم. و... برات از گرونترین مشروب سرو کنم
ESTÁS LEYENDO
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanficروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...