دو روز بعد، درحالی که ساعتی تا زمان مقرر شده برای آغاز مهمانی مونده بود، چانگبین پشت فلیکس ایستاده بود و داشت بندهای بیشمار کمربند پهن پسرک رو براش میبست.
فلیکس با ذوقی که بخاطر اولین بار رفتن به یک مهمانی بزرگ داشت، لبخند از روی لب های سرخ و قشنگش کنار نمیرفت و چانگبین هم بخاطر خوشحالی پسرک خوشحال بود. آخرین بند کمربند رو هم براش گره زد و قدمی به عقب برداشت و بعد، خیرهی اون کمر باریک و خوش فرم شد.
- مـ..ممنون! تو چی قـ..قراره بپوشی؟
- جلیقه... و کروات و پیرهنفلیکس هومی کرد و چانگبین به سمت بستهی لباسهایی رفت که خود شهردار براش فرستاده بود و البته که چانگبین، پولش رو بهش داده بود. به هیچ وجه دلش نمیخواست کسی بدون دلیل چیزی مجانی بهش بده... غرورش این اجازه رو بهش نمیداد!
لباس ها رو از داخل بسته دراورد و روی تخت فلیکس انداخت. دکمههای لباسی که تنش بود رو باز کرد و درست جلوی چشم های فلیکس، اون رو از بدنش دراورد و روی تخت پرت کرد.
و فلیکس.. حتی نمیتونست لحظه ای چشم از عضلات مرد رو به روش برداره. پوست گندمی و براق، کمر خوش فرم و عضلات بیرون زدهی شونه و کتف هاش، حتی وقتی مرد کمی چرخید تا لباس مد نظرش رو برداره، فلیکس تونست سیکس پک هاش رو ببینه و آب دهانش رو با صدا قورت داد. چانگبین واقعا مرد جذابی بود!
مرد میدونست فلیکس بهش خیره شده و از حس نگاه سنگین پسرک روی خودش داشت لذت میبرد. طوری که از عمد، لباس پوشیدنش رو طول میداد و سعی میکرد کم کم عضلات شکم و سینهش رو به پسر نشون بده...
وقتی پیرهنش رو پوشید، شلوارش رو دراورد و فلیکس در این لحظه با هر سختی ای که بود چشم هاش رو بست و روش رو برگردوند و چانگبین با دیدن این صحنه، خندهی آرومی کرد. شلوارش رو با شلوار مشکی خوش دوختی عوض کرد و اون رو روی پیرهنش پوشید. کمربند چرمش رو هم بست و بعد، دست برد تا جلیقه رو برداره که صدای فلیکس رو شنید.
- نـ..نه اول کروات!
چانگبین دست نگه داشت و مشغول نگاه کردن فلیکسی شد که به سمتش میومد. صدای برخورد پاشنهی چکمه های پسر به کف زمین، توی خونه میپیچید و گوش مرد رو نوازش میکرد. فلیکس دست برد و کروات چانگبین رو از روی تخت برداشت و به دستش داد.
- ا..اول این
- بلد نیستمدروغ میگفت. چانگبین شاید با مهارت ترین فرد روی کرهی خاکی توی بستن کروات بود ولی میخواست فلیکس اون رو براش ببنده. میخواست حس لمس انگشت های پسر رو دور گردنش بفهمه... میخواست درحالی که توی چشم هاش زل زده، فلیکس براش کروات رو ببنده و بعد، با بوسه ای ازش تشکر کنه و این کار رو هم کرد.
درست وقتی که فلیکس با لب های فشرده شده بهم کروات چانگبین رو براش بست، مرد هیکلی جلو رفت و روی لب های شیرین معشوقش رو بوسید.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...