از خواب که بیدار شد، اولین کاری که کرد این بود که که به نجاری چند خونه اون طرف تر بره و چندتا تخته چوب بخره. کمرش روی زمین سفت چوبی انقدر درد گرفته بود که به سرعت تصمیم گرفته بود تخت خوابی برای خودش درست کنه تا بیشتر از اون به کمرش فشار نیاد.
بعد از چندین بار رفت و آمد و بردن تختههای چوب باریک و پهن و خریدن یه چکش و چند میخ، تخته چوبها رو توی گوشهی راست خونهی مربعی خالیش گذاشت و مشغول وصل کردنشون بهم شد.
با زدن آخرین میخ، از جا بلند شد و به چهارچوب تختش نگاه کرد. جایی رو بلد نبود تا برای ساختن تشکش بره؛ پس اون رو موکول کرد به وقتی که اولیور رو دید تا ازش بخواد آدرس جایی که تشک درست میکنن یا حداقل وسایلش رو میفروشن رو بهش نشون بده.
به خونهی خالیش نگاه کرد. این خونه، هنوز کلی کار داشت تا تکمیل بشه! قسمت آشپزخونه جز اجاق گاز مشکی رنگ و ذغالیای چیزی نداشت و چند قدم اون ور ترش، شومینهای نسبتا نو و دست نخورده بود.
چانگبین به این فکر افتاد که باید تا چند وقت دیگه، به فکر جمع کردن هیزم باشه؛ هرچند بهش گفته بودن زمستون های استرالیا اونقدر سرد نیست اما به هرحال احتیاط شرط عقل بود.
کلی کار برای انجام دادن داشت و حتی نمیدونست از کجا شروع کنه. صدای قار و قور شکمش باعث شد اولویت اول رو به معدهی خالیش بده و بعد به سراغ باقی موارد بره.
بنابر این از خونه بیرون رفت و بعد قفل کردن در به سمت مرکز شهر راه افتاد، چون قطعا بازارها توی مراکز شهر بودن نه توی حاشیه!
با رسیدن به ورودی بازار کوچک اما شلوغی نفس عمیقی کشید و واردش شد. کمی ماهی خشک و سبزیجات به همراه چند عدد سیب و هویج خرید.
از اینکه دیگه نمیتونست برنج بخوره کمی ناراحت بود اما با دیدن پیرزنی که کیسهی برنج توی دستش بود و داشت کلمهی "برنج" رو فریاد میزد، با خوشحالی به سمتش رفت و به اندازهی کافی برای یک ماهش برنج خرید.
میدونست به احتمال زیاد دلش برای رشته های نودل و غذاهای وطنیش تنگ میشه، پس کمی آرد برنج و آرد معمولی به همراه سس سویا هم خرید و بالاخره رضایت داد از بازار برگرده.
حداقل خوبی زندگی چانگبین این بود که بخاطر مادر و پدرش که هردو رستوران داشتن، طرز تهیهی انواع غذا ها رو بلد بود و لازم نبود از سر دلتنگی برای جاجانگمیون، اون رو توی خواب بخوره.
کیف پولش رو چک کرد و سری تکون داد. به اندازهی کافی براش پول مونده بود و این مایهی خوشحالی بود. خرید هاش رو داخل خونه گذاشت و سمت یکی از سیب ها رفت.
کمی با لباسش، پوست سرخش رو تمیز کرد و گازی بهش زد. سیب شیرینی بود و میشد گفت از سیب های کره کمی بهتر بود. بعد خوردن دومین سیب از جا بلند شد تا بره و از چاه توی حیاطش کمی آب بیاره که در خونهش به صدا دراومد. به سمت در رفت و با دیدن اولیور، لبخند کوچیکی زد و از جلوی در کنار رفت تا پیرمرد وارد اتاق بشه.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...