آهنگ این پارت "can't help myself" از "Alexandra Savior"
- پاهام درد میکنن!!!
هیونجین برای بار هزارم فریاد زد و چان با تاسف سرش رو تکون داد. سطل آب رو برداشت و روی اجاق گذاشت تا کمی گرمش کنه و در همون حین لب زد:
- باید شلوارت رو در میاوردی. گفتم که درش بیار و مال من رو بپوش
- که تو با لباس زیر راه بری؟ هی من حاضرم تو رو با بالاتنه برهنه ببینم اما پایین تنه...
- فقط بگو از اینکه کسی بدنم رو ببینه حسودیت میشه عزیزم
سطل رو روی اجاق گذاشت و تکهی دیگهای ذغال داخلش انداخت. به سمت هیونجین رفت و رو به روش، روی تخت نشست. پاهای برهنهش رو به سمت خودش کشید و مشغول ماساژ دادنشون شد...
- الان حس شاهزادهها رو داری نه؟
- خب درواقع باید بگم شاهزادهها رو خدمتکارهای قصر با دستهای ظریف و نرمشون ماساژ میدادن
- دستای من زمخته؟
- حداقل نرم نیست
- اما دستای یه عاشقهچان با لحن مسخره ای گفت و مشتی از سمت هیونجین دریافت کرد. پسرکش بعد ماهیگیریشون توی رودخونه، پاهاش درد گرفته بودن و کمی عطسه میکرد و چان برای همین، میخواست کمی آب گرم کنه و پاهاش رو با آب گرم ماساژ بده...
- خب... اینکه چون دستای توئه درد پام کمتر میشه رو نمیتونم منکر بشم. ولی هنوزم باور دارم که کل این قضایا تقصیر تو بود!
- به من چه! من انقدر انسان شریف و خوبیام که بلد نیستم درست تقلب کنم
- فقط بگو عرضهش رو ندارم. من دو بار تقلب کردم و نفهمیدن. تو فقط بلد نیستی
چان متعجب از چیزی که شنید، به سرعت خودش رو جلو کشید و پرسید
- جداً؟ چجوری؟ حتی منم نفهمیدم
- توی دست اول که حکمها رو من جمع میکردم و جلوم میذاشتم، وقتایی که حواس چانگبین و فلیکس پرت میشد، سریع یکی از ورقهای خوبی که قبلا با حکم جمع شده بود رو با یه برگه بدرد نخور عوض میکردم. تو یه دست دیگه هم، باز من دستها رو جمع میکردم و یکی از دستها رو زیر پام قایم کردم. وقتی 5 دست جمع کردیم، دست قایم شده رو کشیدم بیرون و اون دو نفر نفهمیدن و فکر میکردن هنوز 5 دستیم ولی دست آخر رو که گرفتم و 7 تا شدیم، به خودشون اومدن.
- آقای هوانگ ببخشید ولی کلاسهای خصوصی برای تقلب نمیذارین؟
هیونجین خندید و با نیشخند گوشهی لبش جواب داد:
- هزینهش براتون سنگین در میاد آقای بنگ
- هزینهش رو پرداخت میکنم
- چجوری؟
- این چطوره؟چان بلافاصله خودش رو بالا کشید و روی لبهای پسر بوسه زد. هیونجین با خنده، دستهای کشیده و ظریفش رو روی صورت چان قاب کرد و اون بوسه رو ادامه داد تا جایی که با شنیدن صدای قل قل آب، از هم جدا شدن و چان بلافاصله از تخت پایین پرید.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...