[برای بهتر حس کردن این پارت میتونین واژه Rain رو توی چنل سرچ کنین و ازش لذت ببرین]
مسیر نسبتاً کوتاه بار تا خونه رو انقدر سریع طی کرد که نفهمید کِی رسید. بارون شدیدی میومد و قطرات بی رحم مثل شلاق روی صورت چانگبین میخورد و باعث میشد لعنتی به اون هوا بفرسته.
یقهی کتش رو بالاتر داد تا گونههاش رو در برابر ضربات بارون در امان نگهداره. پالتوی مشکی رنگش خیس شده بود و سنگینی زیادی روی دوشش انداخته بود و فقط داشت قدمهاش رو میشمرد تا به خونه برسه. آب و هوای بهاری استرالیا واقعا دیوانه بود!
وقتی به کوچه رسید شروع به شمردن کرد. از سر کوچه تا دم در خونه و دیدن خورشیدش 54 قدم فاصله داشت و مثل همیشه، اونها رو شمرد اما این بار با سرعتی بیشتر. دست باندپیچی شدهش هم زیر کتش بود و داشت بزور سعی میکرد هرطور شده جلوی خیس شدنش رو بگیره...
هوا خاکستری بود. گهگاهی آسمون میغرید و صدای ترسناکش رو به رخ میکشید. پوتینهای چرمی چانگبین کاملاً گِلی شده بودن و میتونست حس کنه نوک دماغش سرخ شده.
به دم در خونه رسید و محکم در زد. در خیلی زود، انگار که کسی پشتش نشسته باشه، باز شد و مرد تنها به ذهنش رسید که پوتین های گِلیش رو دربیاره تا کف تمیز خونه رو کثیف نکنه و بعد، خودش رو داخل اون فضای گرم پرت کرد.
- خدایا لعنت به این هوا! خیس آب شدم!!
چانگبین با ناله گفت و کتش رو دراورد و همون لحظه، فلیکسی رو دید که کنارش ایستاد و کت رو ازش گرفت و با نگاهی نگران، سرشونههای خیسش رو از نظر گذروند.
- سرما میخوری!
صدای بارون هنوز میومد. گهگداری صدای بلند تق مانندی هم به گوش میرسید که احتمال میرفت بخاطر افتادن هیزمها باشه. صدای بارون حتی از ناودونهم به خوبی شنیده میشد و درهمون حینی که چانگبین داشت به این فکر میکرد که نکنه سقف آشپزخونه سوراخ باشه، جواب داد:
- نه. خوبم. میشه یه لباس خشک بیاری؟
فلیکس به سرعت وارد اتاق شد و چانگبین همونطور که پیرهن سفید و خیسش رو درمیاورد، به آشپزخونه رفت و سقف رو چک کرد. مشکلی نداشت فقط قسمت پایینی دیوارهی چوبی آشپزخونه کمی باد کرده بود و بعدا باید یه روکش براش درست میکرد...
- چانگبین!
فلیکس مرد رو صدا زد و چانگبین دوباره به پذیرایی برگشت. تیشرت سفید و ساده رو از پسر گرفت و به تن کرد و روش، ژاکت بافتنی سورمهای رنگی رو پوشید و آستینهاش رو تا پشت دستش پایین آورد.
نگاهی به فلیکس کرد. پولیور کرم رنگ و نسبتاً کهنهای پوشیده بود و چانگبین تونست متوجه بشه موهای بلوطی رنگش از قبل بلند تر شده طوری که حالا پشت گردنش رو کامل پوشونده...
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...