[87]

187 77 23
                                    

- میبینم که داری پوشک میشوری مرد!

چانگبین، با دیدن چان درحالی که روی صندلی و کنار لگن بزرگی نشسته بود و پوشک میشست، داد زد و توجه دوستش رو به سمت خودش جلب کرد.

چانگبین و فلیکس، روز دوم بدنیا اومدن دختر کوچولوی چان و هیونجین، به دیدنشون اومده بودن و هردو هدیه‌ای هم براشون آورده بودن.

چانگبین شراب خوش طعم و دست سازی آورده بود و فلیکس هم گیره لباسی که خودش با استفاده از سیم های زر ورق درست کرده بود رو آورده بود.

چان از جا بلند شد و با خنده به سمت دوست‌هاش رفت. دستش رو جلو برد تا با چانگبین دست بده اما مرد هیکلی دستش رو به سرعت عقب کشید و قیافه‌ی چندش شده‌ای به خودش گرفت.

- دستت الان توی کثیف کاری یه آدم بود لازم نکرده باهام دست بدی

- چرا چرت و پرت میگی مرد! دستام تمیزه!

- نیست. برو عقب تا بیشتر از این حالمو بهم نزدی. خب بچه‌تون داخله؟

چانگبین با زدن تنه‌ای به چان، اون رو از سر راهش کنار زد و جلوتر راه افتاد. هیونجین که صدای داد و فریادهاشون رو شنیده بود، زودتر در رو باز کرد و با دیدن فلیکس و لبخند بزرگ روی صورتش، خندید.

- خیلی وقت بود ندیده بودمت فلیکس

- مـ..منم همینطور. چانگبین خـ..خیلی دلش میخواست بچه رو بـ..ببینه. به اندازه‌ی خود مـ..من پس...

هیونجین بلافاصله از جلوی در کنار رفت و چان هم پشت سر دوست‌هاش، وارد خونه شد.
گهواره‌ی ماریلا درست وسط پذیرایی، کنار مبل بود و دخترک داخلش به آرومی به خواب رفته بود. چانگبین زودتر از همه بالای سر گهواره اومد و با ذوق مشهودی، به کره‌ای گفت:

- این خیلی کوچیکه. خیلی بانمکه. اسمش رو چی گذاشتین؟

چان جلو اومد و کنار گهواره نشست و جواب داد:

- ماریلا. بخاطر رنگ چشم‌هاش...
- رنگ چشم‌هاش؟

چانگبین زمزمه کرد و چان لبخند زد. دستش رو توی گهواره برد و با انگشتش، شکم دخترک رو کمی نوازش کرد. ماریلا تکونی خورد و لب‌های کوچیکش رو بهمدیگه فشرد. مثل اینکه قصد نداشت بیدار شه تا چان با افتخار، پز چشم‌های اقیانوسی دخترک دلبندش رو به دوست‌هاش بده.

- اون واقعا خوابالوئه
- به خودت رفته

چانگبین کره‌ای لب زد و هیونجین خندید. فلیکس هم کنار چانگبین، بالاسر گهواره نشسته بود و به تکون خوردن‌های ریز دخترک نگاه میکرد. خیلی وقت از آخرین باری که چنین بچه‌ی کوچیکی رو میدید، میگذشت و داشت از دیدنش لذت میبرد.

اون انسان کوچولو، با دست‌ها و پاهای کوچیک و صورت قشنگش، موهای بوری که خیلی کم روی سرش دیده میشدن و نفس‌های آرومی که میکشید، فلیکس واقعا همه‌ی این‌ها رو دوست داشت.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now