- میبینم که داری پوشک میشوری مرد!
چانگبین، با دیدن چان درحالی که روی صندلی و کنار لگن بزرگی نشسته بود و پوشک میشست، داد زد و توجه دوستش رو به سمت خودش جلب کرد.
چانگبین و فلیکس، روز دوم بدنیا اومدن دختر کوچولوی چان و هیونجین، به دیدنشون اومده بودن و هردو هدیهای هم براشون آورده بودن.
چانگبین شراب خوش طعم و دست سازی آورده بود و فلیکس هم گیره لباسی که خودش با استفاده از سیم های زر ورق درست کرده بود رو آورده بود.
چان از جا بلند شد و با خنده به سمت دوستهاش رفت. دستش رو جلو برد تا با چانگبین دست بده اما مرد هیکلی دستش رو به سرعت عقب کشید و قیافهی چندش شدهای به خودش گرفت.
- دستت الان توی کثیف کاری یه آدم بود لازم نکرده باهام دست بدی
- چرا چرت و پرت میگی مرد! دستام تمیزه!
- نیست. برو عقب تا بیشتر از این حالمو بهم نزدی. خب بچهتون داخله؟
چانگبین با زدن تنهای به چان، اون رو از سر راهش کنار زد و جلوتر راه افتاد. هیونجین که صدای داد و فریادهاشون رو شنیده بود، زودتر در رو باز کرد و با دیدن فلیکس و لبخند بزرگ روی صورتش، خندید.
- خیلی وقت بود ندیده بودمت فلیکس
- مـ..منم همینطور. چانگبین خـ..خیلی دلش میخواست بچه رو بـ..ببینه. به اندازهی خود مـ..من پس...
هیونجین بلافاصله از جلوی در کنار رفت و چان هم پشت سر دوستهاش، وارد خونه شد.
گهوارهی ماریلا درست وسط پذیرایی، کنار مبل بود و دخترک داخلش به آرومی به خواب رفته بود. چانگبین زودتر از همه بالای سر گهواره اومد و با ذوق مشهودی، به کرهای گفت:- این خیلی کوچیکه. خیلی بانمکه. اسمش رو چی گذاشتین؟
چان جلو اومد و کنار گهواره نشست و جواب داد:
- ماریلا. بخاطر رنگ چشمهاش...
- رنگ چشمهاش؟چانگبین زمزمه کرد و چان لبخند زد. دستش رو توی گهواره برد و با انگشتش، شکم دخترک رو کمی نوازش کرد. ماریلا تکونی خورد و لبهای کوچیکش رو بهمدیگه فشرد. مثل اینکه قصد نداشت بیدار شه تا چان با افتخار، پز چشمهای اقیانوسی دخترک دلبندش رو به دوستهاش بده.
- اون واقعا خوابالوئه
- به خودت رفتهچانگبین کرهای لب زد و هیونجین خندید. فلیکس هم کنار چانگبین، بالاسر گهواره نشسته بود و به تکون خوردنهای ریز دخترک نگاه میکرد. خیلی وقت از آخرین باری که چنین بچهی کوچیکی رو میدید، میگذشت و داشت از دیدنش لذت میبرد.
اون انسان کوچولو، با دستها و پاهای کوچیک و صورت قشنگش، موهای بوری که خیلی کم روی سرش دیده میشدن و نفسهای آرومی که میکشید، فلیکس واقعا همهی اینها رو دوست داشت.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...