[۲۰ می ۱۹۲۰]
آهنگ این پارت "off the grid" از "Eli teplin"
اون روز، توی بار سرشون شلوغ تر از همیشه شده بود. بخاطر نزدیک شدن به زمستون، هوا کمی سردتر شده بود و همین مردم رو مجاب میکرد تا برای گرم کردن بدن خودشون، مشروب های عالی دست ساز چانگبین رو بنوشن.
درواقع بار اولیور بعد از استخدام چانگبین به شدت معروف شده بود. حتی افراد نژاد پرست با وجود این که از چانگبین بدشون میومد، به بار میومدن و با لذت از نوشیدنی هاش مینوشیدن.
چانگبین هم از اوضاع راضی بود. خرجیهی زندگیش به خوبی داشت درمیومد. فرانک و هری خیلی کمکش میکردن، چه توی کار و چه توی انگلیسی. تقریبا اطراف محل سکونتش و بار رو یاد گرفته بود و نیازهاش رو میتونست به خوبی، خودش برطرف کنه.
به علاوهی همهی این ها، فلیکس هم بود. اون پسر کک مکی و کیوت تقریبا هرروز به بار میومد و از چانگبین سر میزد. اگه مرد وقت اضافه داشت باهاش انگلیسی تمرین میکرد و از روزمرهش صحبت میکرد و چانگبین فقط گوش میداد.
شنیدن صدای پسر انقدر براش جذاب بود که فلیکس براش صحبت میکرد و اون توی صداش غرق میشد و وقتی به خودش میومد، که فلیکس با لپ های باد کرده و اخمای توی هم داشت دعواش میکرد که چرا به حرفاش گوش نمیده و چانگبین فقط با خجالت میخندید.
شب قبل، چانگبین و باقی کارکنان بار، تا صبح بیدار مونده و مشغول سرویس دهی به مهمان ها بودن. انقدر که وقتی آفتاب زد و مشتری هاشون کمتر شدن، هری روی یکی از صندلی ها نشست و درجا خوابش برد و هرچقدر که فرانک بهش فحش داد و بالای سرش داد زد، بیدار نشد.
چانگبین هم خسته بود. فقط دعا میکرد آخرین مشتری ها هم برن و بتونه بره کمی بخوابه. و این آرزو خیلی زود تحقق یافت. با رفتن آخرین مشتری مست، اولیور تابلوی "بسته شد" رو روی در انداخت و خسته نباشید بلندی گفت.
بجز هری که خواب بود، بقیه از بار بیرون اومدن و چانگبین با خداحافظیای ازشون جدا شد و به سمت خونش رفت.
با خودش میگفت که به محض رسیدنش به خونه و بی اهمیت به شکم گرسنهش، روی تخت دراز میکشه و میخوابه؛ هرچند این آرزو با دیدن فلیکسی که توی حیاطش در حال بازی با مونگی بود، به سرعت از بین رفت و جاش رو با حس خوبی که از پسر میگرفت پر کرد.
فلیکس با شنیدن صدای پای مرد، با لبخند از مونگیای که توی جاش میپرید و پارس میکرد جدا شد و به چانگبین نگاه کرد.
- سـ..سلام
چانگبین هم جوابش رو داد و کمی بهش نزدیک تر شد. مونگی با دیدن چانگبین به سمتش رفت و زبونش رو بیرون انداخت و پارس کرد
- بـ..بزرگتر شده
حق با فلیکس بود. مونگی رشد خوبی کرده بود اما هنوزم کیوت بود و لوس بازی های مختص خودش رو داشت. چانگبین روی زانوش نشست و دستی به سر مونگی کشید
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...