[آهنگ این پارت "Long way down" از "Tom Odell"]
هوا اونروز مثل همیشه دیوانه کننده بود. اواسط بهار بود و با این حال، کولاک شدیدی از سمت شمال وزیده بود. هوای ملایم لذت بخش بهاری ناگهان به هوای خشک و سردی تبدیل شده بود و البته که هیچکس انتظارش رو نداشت. مخصوصا چانگبینی که بی فکر، پوتینهای نازکش رو پوشیده و به بار رفته بود.
به سرعت جلوی در خونه ایستاد و پوتینهاش رو دراورد. اونها رو جفت کرد و به کف زمین کوبید تا گِلهای کَف کشف کنده بشن. و همزمان در رو کوبید و علارغم اینکه پاهاش بخاطر برخورد به ورودی سنگی جلوی در خونه احساس سرما میکرد، منتظر موند تا فلیکس در رو براش باز کنه اما انگار قرار نبود این اتفاق بیفته...
- لیکس.. لیکس!!
فلیکس خونه نبود پس چانگبین دوباره پوتینهاش رو پاش کرد چون چیزی نمونده بود که انگشتهای شست پاش یخ بزنه و از جا کنده بشه. اون روز با خودش کلید هم نبرده بود و حالا نمیدونست کجا باید دنبال فلیکس بگرده. احتمال میداد پیش هیونجین باشه پس از جلوی در خونه کنار رفت و همون لحظه صدای پارس آشنای سگی رو شنید.
به عقب چرخید و مونگی رو دید که حالا سگ بزرگی شده بود و داشت به سمت چانگبینمیدوید. چند وقت پیش، از پیششون رفته بود و حالا دوباره برگشته بود و چانگبین نمیتونست حدس بزنه توله سگ کوچیکی که روزهای اول اومدنش به استرالیا ملاقاتش کرده بود، تا الان کجا به سر میبرده.
مونگی به محض رسیدن به چانگبین، چند بار بالا و پایین پرید و پارس کرد. خودش رو به پای چانگبین مالید و زبونش رو بیرون انداخت. مرد با خوشحالی، دستی پشت گوشهاش کشید و کمرش رو نوازش کرد. مونگی واقعا رشد کرده بود!
- هی پسر خیلی وقته که ندیدمت! کجا بودی؟ اوه باشه باشه آروم باش
مونگی روی دو پای عقبش می ایستاد و زور میزد صورت چانگبین رو لیس بزنه. علاقهای که به مرد کرهای داشت برای خود چانگبین هم قشنگ بود و بعد اینکه چندین بار دیگه مونگی رو نوازش کرد، به سمت خیابون قدم برداشت...
- هی من دارم میرم پیش فلیکس. اونو یادته نه؟ باید یادت باشه. اون یه نقاشی ازت کشید... ولی نمیدونم کجاست...
گفت و همچنان با قدمهای سریع به سمت خونهی چان رفت اما بین راه، با شنیدن صدای فلیکس از کوچهی سمت چپش، به اون طرف چرخید و متعجب نگاهش کرد.
پسرک با پالتوی خاکستری رنگ و شال گردنی که تا بالای بینیش بالا اومده بود، درحالی که یه سبد حصیری نارنجی رنگ توی بغلش داشت، وسط کوچهی خیس از آب بارون دیروز، ایستاده بود و نگاهش میکرد.
- اوه لیکس اینجایی؟ رفتم خونه... ولی اونجا نبودی
- آ..آره اومدم نون بگیرم. نونوایی جدیدا نـ..نونهای گردویی درست میکنه
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...