آهنگ این پارت "Derniere danse" از "Indila"ست و میتونین از جایی که آهنگش توی این پارت پخش میشه شروعش کنین^^
اون شب، هیونجین روی تخت و چان روی صندلی خوابید. بعد دعوایی که داشتن، فقط تصمیم گرفتن سکوت کنن و چیزی نگن و البته که چان وقتی بیدار شد و جای خالی پسر رو دید، فکر کرد که از دستش دلخور شده...
چان شاید کمی تند رفته بود. شاید هم اشتباهی نکرده بود و داشت فقط افکارش رو وسعت بیخودی میداد منتها هرچی که بود، اون رو وادار کرده بود که پیش پسر بره ولی معدهی خالی و دردناکش از سر الکل، بهش یاداور شد که اول باید چیزی بخوره.
توی خونهی چانگبین که چیزی برای خوردن نبود، پس اول باید میرفت هتل و اونجا چیزی میخورد. تمرینات ویالونش هم مونده بود و باید ویالونش رو برمیداشت.
با همین برنامه، با حس سرگیجه از جاش بلند شد و از خونهی چانگبین بیرون رفت. به سمت هتل قدم برداشت و زور زد تا گفتههای دیشب با هیونجین رو به طور واضح بیاد بیاره اما همه چی مبهم بود.
یادش میومد که هیونجین عصبی بود. داد میزد و شاید گریه میکرد. یادش بود که یه سری حرف بین هم رد و بدل کردن ولی جز یه محتوای کلی، چیز دیگهای به ذهنش نمیومد.
خودش رو به هتل رسوند و به اتاقی رفت که جنو و رنجون داخلش بودن و البته که حتی در هم نزد. و اون بیچارهها با شنیدن صدای در، از خواب پریدن و به شخصی که وارد اتاقشون شد، خیره موندن.
- هی چان این چه وضعشه؟ فکر کردم دزد اومده چرا اینجوری میای تو؟ قبلا یه در میزدی!
جنو غر زد و چان هیچی نگفت. سرش درد میکرد و حوصله حرف اضافه نداشت. مستقیم به سمت کیف ویالونش که گوشهی اتاق بود رفت و رنجون با بالا تنهی برهنه و شلوار قهوهای روشنش، پیشش اومد.
- چیشده چان؟
- هیچی فقط سرم درد میکنه. من میرمرنجون دیگه چیزی نگفت و اجازه داد چان بره. قبل اینکه مرد از چهارچوب در خارج بشه، صدای جنو برای یاداوری ساعت تمرین اون روزشون به گوشش خورد و "باشه"ای گفت.
به طبقهی پایین رفت و سفارش نیمرو داد. نیمرو رو همراه با کمی گوشت خوک خورد و تصمیم گرفت اول پیش فلیکس و چانگبین بره. بهرحال هیونجین برای 10 شب اجاره شده بود و لازم نبود پیش مشتری دیگه ای بره و دلیلی هم نداشت توی اون چادر بمونه.
به سمت خونهی فلیکس قدم برداشت و در رو زد. سردردش کمتر شده بود و حالش یکم بهتر بود و همین باعث شد با دیدن قیافهی اخمالو و طلبکار چانگبین، زیر خنده بزنه و شروع به دست انداختنش بکنه.
- خونهمو دادم بهت که از شرت خلاص بشم چرا سر صبح میای اینجا؟
- دلم میخواست این قیافهی عصبانیت رو ببینم. چیه داشتین کارایی میکردین که بخاطر من ازش باز موندین؟
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...