هیونجین به چهرهی گیج و مبهوت فلیکس خندید و دستش رو دور گردنش حلقه کرد. هم خودش هم پسر رو روی زمین نرم زیرشون، لای علف های قد کشید درحالی که خورشید جلوی چشمشون بود، دراز کرد و گفت
- فلیکس! یه جورایی بهت حسودیم میشه. تو کسی رو دوست داری که احتمال زیاد همین حس رو هم بهت داره. این واقعا خود خوشبختیه و بنظرم... تا دیر نشده بهش اعتراف کن
- و ا..اگه قبولم نکرد؟ یـ..یا حتی ازم بـ..بدش اومد؟
- نمیاد! فلیکس من به شخصه مطمئنم اونم دوستت داره اما اگه یه درصد من اشتباه کرده بودم، اون ولت نمیکنه خب؟ لازم نیست نگران این قضیه باشی
فلیکس نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شکمش گذاشت. صدای پارس ضعیف و آشنای سگی به گوشش خورد که باعث شد بشینه و اطرافش رو نگاه کنه.
با دیدن مونگی که با شادی به سمتش میدوید، لبخندی زد و دست هاش رو از هم باز کرد. اون سگ کیوت خودش رو داخل بغل فلیکس پرت کرد و مشغول پارس کردن شد
- باغ وحش داری مگه؟
فلیکس به حرف هیونجین خندید. مونگی داشت خودش رو برای پسر کک مکی لوس میکرد و مدام دمش رو تکون میداد.
- ا..این سگ مال چـ..چانگبینه. اون پـ..پیداش کرد. و..ولی با منم صـ..صمیمیه. خـ..خیلی وقتا میاد ا..اینجا با پـ..پروانه ها بازی مـ..میکنه
- که اینطور
دستی به گوش مخملی مونگی کشید و قبل این که اسمش رو از فلیکس بپرسه، صدای داد چانگبین رو شنیدن
- غذا آمادهست
هیونجین دست فلیکس رو گرفت و از جا بلندش کرد. پسرک مونگی رو روی زمین گذاشت و همراه هیونجین به سمت خونه رفت. پسر بلند قد همونطور که اون رو همراه خودش به سمت خونه میکشید گفت
- حرفام رو فراوش نکن. تا وقت داری بهش اعتراف کن وگرنه ممکنه دیر بشه... کی میدونه... شاید چند وقت دیگه یهو برگرده کره! اون وقته که تو میمونی و کلی حسرت توی دلت فهمیدی؟
- یـ..یجوری میگی ا..انگار تجربش کردی.
فلیکس گفت و با لبخند غمگینی که هیونجین زد، متوجه شد واقعا چنین اتفاقی افتاده...
- و..واقعا...
- نه دقیقا همچین چیزی... ولی اونی که باید باشه دیگه نیستش..فلیکس واقعا ناراحت شده بود. نه تنها برای این که مود پسر رو هم با یاداوری این خاطره بهم ریخته بود، بلکه میتونست کاملا حس کنه چه حسرت و پشیمونی ای توی صدای هیونجین وجود داشت... باید خودش هم زود دست به کار میشد تا به این پشیمونی نرسه...
ولی با یاداوری تلخند هیونجین، داشت به این فکر میکرد که شاید بهتره بعدا کمی بیشتر درمورد زندگیش بدونه. اون پسر انگار داستان های زیادی برای گفتن داشت.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...