- پس... واو! داری میگی شما الان باهم توی رابطهاین؟
هیونجین با تن صدای نسبتاً بالایی گفت بطوری که توجه چند نفری که توی بار بودن، از جمله چانگبین بهش جلب شد و مرد لبخند خجلی زد و لیوان مشتری رو به دستش رسوند.
فلیکس نیشگون ریزی از دست هیونجین گرفت و اخم کرد. کمی بابت اینکه چانگبین متوجه شده بود موضوع بحث بین خودش و هیونجین چیه خجالت کشیده بود!
- هی! چـ..چرا داد میزنی؟ شـ..شنید...
- فلیکس!! خدایا باورم نمیشه... دیدی گفتم حستون مثل همه؟ خیلی برات خوشحالم! وای نگاش کن... خیلی خوشحال بنظر میرسی! دوست پسرتم همینطور
با شنیدن لفظ دوست پسر، فلیکس خندهای کرد و تونست پرواز پروانهها رو توی دلش حس کنه. لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. درسته که تقریبا سه روز از شروع رابطهشون میگذشت اما هنوزم واژهی "دوست پسر" براش عجیب بود.
- حـ..حسش عجیبه
- حس چی؟
- هـ..همین که الان توی یه ر..رابطهم... اونم با یـ..یه پسر! یه جـ..جوریه... عادی نیست و مـ..میترسم که نتونم ا..اونطور که باید چـ..چانگبین رو راضی کـ..کنم
هیونجین نیشخندی زد و با چشمهایی که برق شیطنت داشتن پرسید:
- مثلا چه نوع رضایتی؟
فلیکس با فهمیدن منظور پشت نیشخند هیونجین، گوش هاش سرخ شدن و سریع دستش رو توی هوا تکون داد.
- مـ..منظورم اون نبود! نـ..نمیدونم... فقط رابطهی مـ..ما عادی نیست...
- میفهمم. بهرحال فلیکس... شما الان وارد یه رابطه شدین. مسئولیتهات زیاد شدن. هم تو و هم چانگبین! باید خیلی هوای هم رو داشته باشین مخصوصا که جفتتون توی این شهر تنهایین! باید بتونین خواستههای هم رو بفهمین و رفع کنین... درضمن... حداقل تا یه مدت باید دور از چشم مردم قرار بذارین و کلا جلوشون خیلی ضایع نباشین.
- و..ولی ما قبلا جـ..جلوی مردم دست هم رو گـ..گرفتیم. اون حـ..حتی بغلم کرد و من رو بـ..به خونهش برد! ا..البته اون روز ز..زخمی شده بودم.
با یاداوری روزی که چانگبین اون رو از دست ساموئل و دوستاش نجات داده بود، لبخندی زد که با دیدن چهرهی ناامید هیونجین جمع شد
- منو باش دارم به کی میگم حواسش باشه! خب فکر نکنم با این اوصاف اگه همدیگه رو وسط خیابون ببوسین کسی چیزی بگه... البته شوخی کردم لطفا اینکارو وسط خیابون انجام ندین!
فلیکس به لحن تند و ادای جملات پشت سر هم هیونجین خندهای کرد و همون لحظه دومین لیوان سوجوی دست ساز چانگبین جلوی هیونجین قرار گرفت
- انقدر باهاش حرف نزن آخر سر سرشو درد میاری!
چانگبین به شوخی رو به هیونجین گفت و پسر مو بلند اداش رو دراورد. لیوان سوجو رو سر کشید و اون رو روی میز کوبید
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...