- خوشحالم که داری گورتو گم میکنی
- خوشحال نباش چون فردا راس ساعت 6 صبح میام بیدارت میکنم
- اینکارو بکن تا جسدت رو بفرستم برای هیونجین!!چانگبین با حرص رو به چانی که داشت میخندید، گفت و مرد بزرگتر، خندهی بلندی سر داد. آخرین ساک لباسش رو برداشت و روی دوشش قرار داد.
- ولی جداً بهم سر بزن. خونهمون فقط دوتا خیابون فاصله داره. قلبم میشکنه اگه تو رو یه روز نبینه میدونی که
چانگبین دست به سینه نگاهش کرد و وقتی چان بالاخره از خونهش بیرون رفت، نفس راحتی کشید. بالاخره بعد از چندین روز، چان به خونهی خودش رفته بود و حالا چانگبین میتونست توی خونهی خودش باشه و فلیکسش رو هم بیاره. البته از قبل دعوت کرده بود...
خداروشکر میکرد که هیونجین مثل چان شلخته و کثیف نیست. خونهش تمیز بود و نیاز به مرتب کردن نداشت فقط پتوی روی تختش رو سرجاش گذاشت و کمی به گلدانهای کوچیکش رسید.
دستمالی روی تاج تخت چوبیش کشید و بعد اون به سمت کمد لباسی که به تازگی خودش ساخته بود، رفت. یه کمد متوسط که برای لباسهای کم چانگبین بزرگ بنظر میومد اما فقط خود مرد میدونست نصف اون کمد مال پسرک کوچولوشه...
قصد داشت فلیکس رو برای زندگی به خونهی خودش بیاره. مهمترین دلیلش این بود که بتونه پسرک رو هر لحظه و هروقت که خواست ببینه و دلیل دومش، امنیت بود.
خونهی فلیکس توی اون دشت، بدون قفل درست حسابیای، اونقدر خطرناک بود که چانگبین اصلا دوست نداشته باشه فلیکس رو اونجا تنها بذاره.
پیرهن نخی توسی رنگ و شلوار مشکی سادهای برداشت و لباسهاش رو عوض کرد. لباسهای قبلیش رو توی سبد انداخت تا بعدا بشوره. سری به شیرینیهای کوچیکش زد و طولی نکشید که در خونهش به صدا دراومد.
با لبخند در رو باز کرد و عطر شیرین پرتقالی پسرکش رو به ریه کشید. فلیکس مثل خورشید جلوش ایستاده بود و لبخند درخشانی بهش میزد.
- سـ..سلام
- سلام. حالت چطوره؟
- خـ..خوبمچانگبین از جلوی در کنار رفت و پسر واردش شد و اون لحظه مرد تونست ساک کوچیک بافته شدهی توی دست پسرکش رو ببینه.
- وسایلات؟
مرد به ساک اشاره کرد و فلیکس سر تکون داد
- آ..آره. کجا بذارمشون؟
- اونجابه جلوی کمد اشاره کرد و فلیکس به سمتش رفت. ساک رو داخل کمد گذاشت و برگشت. پولیور بافت کرم رنگش رو از تنش بیرون آورد و روی چوب لباسی آویزون کرد. دستی لای موهاش کشید و پرسید:
- شـ..شام درست کردی؟
- آره. ولی شیرینی اولشیرینیهاش رو برداشت و به سمت پسر برد. فلیکس با لبخند، تکهای از اونها رو برداشت و مزه کرد و غرق طعم شیرینشون شد.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...