چان بعد از حساب کردن هزینهی شیری که از مرد شیر فروش خریده بود، با چشم دنبال هیونجین گشت و با دیدنش روبروی غرفهی آبنبات فروشی، سرش رو با لبخند تکون داد و به سمتش حرکت کرد.
پسر مو بلند درحالی که یه دستش رو به کمرش زده بود، آبنبات های رنگی و تنقلاتی که خوشمزه به نظر میرسیدن رو زیر و رو میکرد و بعضیهاشون رو به پیشنهاد فروشنده، میچشید و چشمهاش رو با لذت میبست.
چان پشت سرش ایستاد و خواست دستش رو دور کمرش حلقه کنه اما با یادآوری اینکه وسط بازار بودن، پشیمون شد و فقط خودش رو بهش نزدیک کرد.
- میدونی که این مرد به ازای چشیدن این آبنباتا، ازت انتظار خریدنشونو داره؟
به کرهای گفت و هیونجین با شنیدن صداش بهخودش اومد. انگار که با خوردن آبنباتها توی یک دنیای دیگه فرو رفته بود!
- آه ترسوندیم! اینا خیلی خوشمزهن
- ولی گرونن.
- آه مشکلی نیست. میفهمم، باید اول خریدهای ضروری رو انجام بدیم!هیونجین آبنباتی که توی دستش بود رو توی ظرفش قرار داد و چان با دیدن نگاههای پر از حسرت معشوقش به آبنباتهای رنگی، دلش آب شد.
هیونجین قهر نکرد اما بعد از عذر خواهی از چان، مسیرش رو به سمت غرفهی بعدی پیش گرفت.
فکر میکرد چان داره پشت سرش میاد اما مرد جلوی غرفه آبنبات فروشی ایستاده بود و داشت از هرکدوم از آبنباتها چندتا توی پاکت میریخت تا براش بخره. مهم نبود که خرج اون ماهشون بیشتر از دخلشونه، مهم لبخندی بود که دلش میخواست روی لبهای هیونجین، وقتی آبنبات هارو با شوق میخوره، ببینه!هیونجین همینطور جلوتر میرفت و کم کم از دید چان محو میشد، پسر سریع و بدون درنگ با فروشنده حساب و برای رسیدن بهش پا تند کرد.
حالا هیونجین رو میدید که همینطور داره به جلو حرکت میکنه، در حالی که محو مغازهها و بازار اطرافشه. یعنی اصلا متوجه نبودِ چان نشده بود؟
ازدحام جمعیت رو رد کرد و بهش نزدیک شد اما هیونجین ایستاد و به سمت یکی از مغازهها چرخید.چان نزدیکتر شد و اخم روی پیشونی پسرک که حاصل کنجکاویش بود رو دید. حالا هیونجین هم متوجه حضور چان شده بود.
- آه چان من متوجه شدم که پشت سرم میای، اما یهو میون جمعیت گمت کردم... متاسفم که جلوتر از تو حرکت کردم.. چرا ازم عقب افتاد- این چیه؟
پسر مو بلند با دیدن پاکت توی دستای چان، سریع اون رو قاپید و داخلش رو نگاه کرد و با دیدن آبنباتهایی که برق میزدن، لبخند بزرگی روی لبهاش نشست.
- تو اینارو برای من خریدی؟
- اوهوم، همشون واسه توان
- چان...با لبخند زمزمه کرد. دلش میخواست وسط بازار مردش رو ببوسه اما نمیتونست، پس فقط به گفتن تشکری از ته دل اکتفا کرد و یدونه از آبنباتها رو توی دهانش گذاشت.
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...