[10]

317 112 36
                                    

طبق چیزی که از تایم رفت و آمدهای فلیکس از دوستاش شنیده بود، داخل کوچه‌ی کنار قنادی ایستاده بود تا وقتی فلیکس رو دید، نقشه‌ش رو عملی کنه.

این حقیقت که ساموئل از اون پسر بدش میومد رو تقریبا کل اون محل میدونستن. پسر یکی از ثروتمندترین افراد شهر بود و اگه تا ابد هم کسی رو اذیت میکرد، هیچکس قرار نبود اون رو بازخواستش کنه.

مخصوصا اگه کسی مثل فلیکس رو آزار میداد. اون پسرک کک مکی انقدر بی کس و تنها بود و بخاطر نژاد آسیاییش مورد بی توجهی قرار میگرفت، که ناخوداگاه طعمه‌ی خوبی واسه‌ی فرد قلدری مثل ساموئل باشه.

اون پسرک رو از وقتی که میشناخت، آزار روانی و جسمی داده بود و این کار براش عادت شده بود. فلیکس بی آزار ترین و مظلوم ترین انسان جهان بود و ساموئل از این قضیه نفرت داشت!

هربار که به اون چشم‌های براق نگاه میکرد و لب‌های سرخ پسر از ترس میلرزیدن، انگار که روح سادیسمیش ارضا میشد.

اون افراد دیگری رو هم آزار میداد اما نه به اندازه‌ای که فلیکس رو اذیت میکرد. توی مدرسه تقریبا، تمام مدت اذیتش میکرد و خوشحال بود که هیچ وقت کسی برای نجاتش نمیاد!

وقت‌هایی که فلیکس از سر ترس به انباری مدرسه فرار میکرد و در رو از پشت قفل میکرد تا ساموئل و رفیقاش داخل نیان و بعد، بخاطر ترس از تاریکی‌ای که داشت صدای گریه‌ش به گوش ساموئل میرسید، درست همون لحظه وقتی بود که نیشخند روی صورت ساموئل بیشتر از هر وقت دیگه‌ای میشد و انقدر بلند میخندید که صداش به فلیکس میرسید و حس میکرد داره به خنده‌های شیطان گوش میده!

و حتی بعد مدرسه هم دست از سرش برنداشت. به طوری که همین الانشم، همراه با پیتر و دو نفر دیگه، منتظر بود تا فلیکس بیاد و دوباره آزارش بده.

- ولی شنیدم با اون بارمنه خیلی رفیق شده

پیتر گفت و ساموئل همونطور که بند کفشش رو محکم میکرد پرسید

- کدوم؟
-‌ بارمن اولیور اسمیث. همون چشم بادومیه
- جفتشون عین همن بهرحال
- منظورم اینه که اگه این دفعه اذیتش کنی ممکنه اون پشتش در بیاد
- نبابا اون که واسم مهم نیست. تو واقعا فکر کردی اون باهاش رفیقه؟ اون فقط دلش واسش میسوزه مطمئن باش!

ساموئل گفت و با دیدن فلیکسی که دست‌هاش توسط سبد بزرگ شیرینی‌هاش پر شده بودن، به پیتر و باقی اشاره کرد.

کلاهش رو روی سرش مرتب کرد و به محض رسیدن فلیکس به سر کوچه بدون این که بفهمه، یقه‌ش کشیده و به داخل کوچه پرتاب شد.

ناله‌ی ضعیفی بخاطر برخورد جسمش به سطح زمین، از بین لب‌های سرخش بیرون اومد و صورتش از درد فشرده شد.

چشم باز کرد و اولین چیزی که دید، کلوچه‌های پرتقالیش بود که روی زمین ولو شده دیگه قابل خوردن نبودن و همین، باعث شد حلقه‌ی اشک توی چشم‌های پسرک شکل بگیره.

𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫Where stories live. Discover now