با شنیدن صدای در چشمشو از برگه های پخش شده رو میزش گرفت و بعد چند ثانیه ظاهر خندون سوهی رو دید.
_بسه رئیس پاشو برو خونتون ساعت 8 شبه!!
چانیول لبخند بزرگی زد و از پنجره دفترش نگاهی به خیابون انداخت...
سوهی با هیجان اومد جلو و دستشو کرد تو ساکی که همراهش بود.
_چان ببین بهم میاد؟؟ اینترنتی سفارش دادم الان رسید!!
چانیول نگاهشو چرخوند و پیراهن زرشکی رنگی که سوهی جلوی خودش نگه داشته بود رو از نظر گذروند...
نگاه مشتاقی به چهره منتظر دوستش انداخت و چند بار سرشو تکون داد.
دختر با خیال راحت نفسشو فوت کرد.
_ پس بچرخ میخوام بپوشمش!!
چانیول به قیافه مضطرب دوستش خندید و رو صندلیش چرخید...
آسمون تو تاریکی فرو رفته بود و شهر پر از نور های زرد و سفید و قرمز بود...
دستشو به پشت دراز کرد و برگه و خودکاری رو تو دستش گرفت...
چیزی روی برگه نوشت و گرفتش بالا تا منشی اش ببینه.
سوهی جمله رو بلند خوند.
_ کسی تو شرکت نیست؟؟ نه نیست فقط ماییم. راستی معاون لی بعداز ظهر رفت دادگاه!!
چان با تعجب دوباره چیزی رو برگه نوشت.
_چرا؟؟ دقیق نفهمیدم انگار یکی از کارمندهای بخش مالی خلاف کرده رفت دنبال کارای اون!!
چان با ابهام سری تکون داد و یهو سوهی با صدا پرید جلوش.
_خوبه خوبه؟؟بگو که خوبه؟؟ بگو بگو!!
سوهی با لحن لوس و تندی شروع به صحبت کرد و درعین حال از بازوی دوست همیشه ساکتش آویزون شد...
چانیول همونطور که از دست دیوونه بازی های سوهی میخندید با بدبختی رو کاغذش چیزی نوشت و جلوی صورت سوهی گرفت.
"میدونی که نمیتونم... ولی آره خوبه!!"
چانیول بعد چند لحظه برگه رو آورد پایین و با چهره ی وا رفته ی دوستش مواجه شد.
اخمی از سر کنجکاوی کرد و صدای ضعیف شده ی سوهی به گوشش رسید.
_ فکر کنم ناراحتت کردم....ببخشید!!
چان از جاش بلند شد و لپ دوست دل نازکش رو کشید، روی میزش خم شد و دوباره قلم رو به حرکت دراورد.
کاغذ رو دست سوهی داد و رفت سمت چوب لباسی تا کیفش رو برداره.
نگاه سوهی روی کاغذ چرخید.
" لال بودن من تقصیر تو نیست که بخاطرش ازت ناراحت باشم بهترین دوست من!! "
نگاهش با شرمندگی برگشت بالا و چان رو دید که با لبخند در رو باز کرده و دستشو به سمت بیرون گرفته.
لبخند مهربونی زد و با کفش های پاشنه بلندش به طرف دوست جذابش دویید.
_خیلی دوست دارم چاانیییی!!
خودشو تو بغل رئیسش پرت کرد و لرزیدن بدن چانیول از خنده رو حس کرد!!
باهم از ساختمون کوچیک و شیک شرکت خارج شدن و تو پارکینگ سوهی قفل ماشینش رو زد.
_خب دیگه... پسر خوبی باش و برو خونتون! منم قراره دختر خوبی باشم و برم دیت!!
چانیول از لحن بامزه دختر به خنده افتاد و دستی براش تکون داد، سوار ماشینش شد و ماشین سوهی رو با چشم دنبال کرد تا وقتی که از در خارج شد...
نگاهش برگشت سمت روبرو و به نقطه نامعلومی خیره شد...
تنها دختری که خیلی دوستش داشت، داشت میرفت دیت و چانیول ناراحت نبود...براش عجیب بود که چرا نباید حتی یکم حسود یا عصبانی میشد!!مطمعنا سوهی میتونست بهترین همراهش برای ادامه ی عمرش باشه... ولی میدونست نمیتونه سوهی رو به چشم معشوقش ببینه!!
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...