_پس من فردا ساعت 4 منتظرتون هستم
پیام رو سند کرد و لبخند کمرنگی زد
این یکی قرار بود بدجور جناب پارک رو منهدم کنه!!از رو مبل بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا صبحونه مختصری درست کنه.
توله سگ با قدم های آروم و نامطمعن جلوش اومد و ناله آرومی کرد.
بکهیون چند ثانیه به چشمای سیاه و براق حیوون بیچاره خیره شد و حس کرد حیوون میدونه اون واقعا صاحبش نیست...!!
یعنی چان با اون مهربون بود؟؟ بغلش میکرد؟؟ دوستش داشت؟؟
حس عذاب وجدان بدی بهش دست داد...سگ کوچولو کلی لاغر و ساکت شده بود و بک خودشو مقصر میدونست.
با اینکه از سگ ها وحشت زیادی داشت و این بخاطر این بود که یه سگ شکاری تو بچگی گازش گرفته بود، ولی نفس عمیقی کشید و آروم رو زانوهاش نشست.
سگ کمی خودشو کشید بالا و به چشمای درشت پسر خیره شد.
بک آروم دست لرزونش رو برد جلو و با نوک انگشت اشاره اش سر سگ رو لمس کرد.
حیوون برخلاف انتظار بک اصلا واکنش بدی نشون نداد و فقط بیشتر خودشو به اون انگشت مالوند، انگار که ناز و بغل میخواست....
لبخند محوی رو لب های بک نشست و این بار دستشو رو کمر پاپی کشید
توله سگ از یه طرف خودشو رو زمین ولو کرد و به بدنش کش و قوسی داد...
بک لبخند بزرگی زد و از جاش بلند شد تا برای دوست جدیدش غذا بیاره...♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
_پاشو بیا بدبخت شدیم!!
یه پیام 4 کلمه ای از سوهی رو گوشیش باعث شد از جاش بپره و هول هولکی از چن و بقیه خداحافظی کنه!
همونطور که سمت ماشین میرفت، شماره منشیشو گرفت.
_چی شده سوهی؟؟
صدای عصبانی و درمونده سوهی به گوشش رسید!!
_چان زودتر خودتو برسون!!
چانیول که کم کم داشت میترسید بلندتر گفت.
_خب چی شده؟؟
_این احمق ورداشته رئیس سامسونگ رو دعوت کرده شرکت... بیا تا همه چیمونو به باد نداده!!تلفن قطع شد ولی چانیول هنوز همونجا وایستاده بود و سعی میکرد حرف سوهی رو هضم کنه...
از شدت شوک نمیتونست از جاش تکون بخوره و حتی پلک بزنه!!
حد حماقت بکهیون داشت از ظرفیت درکش فراتر میرفت....!!!با فکر به اینکه ممکنه الان اون دیوونه درحال گند زدن به خودش و آبروش و شرکتش جلوی یکی از مهم ترین شریک هاش باشه، پاهاش از زمین کنده شدن و درحالی که تمام خاندان بک رو لعنت میکرد خودشو تو ماشینش انداخت....!!
♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
به سوهی که از استرس قرمز شده بود و دونه های عرق از سه متری رو پیشونیش معلوم بود، با لبخند اشاره کرد بره بیرون و چشمای دختر بیچاره گرد شد!!
لبخند مصنوعی ای زد.
_ولی قربان من همیشه تو اینجور قرار ها کنارتون بودم...!!
بک دوباره عینا کارش رو تکرار کرد و سوهی نفسشو با حرص بیرون داد.
از اتاق خارج شد و در رو جلوی صورتش بست!!
چشماشو محکم بست و تو ذهنش بکهیون رو با ناخوناش خفه کرد...
با قیافه آویزون برگشت سمت میزش و تقریبا روش ولو شد.
چند دقیقه بعد، وقتی صدای خنده ی رئیس سامسونگ کل شرکت رو برداشته بود، چان مثل فشنگ از آسانسور پرید بیرون و بالاخره آرامش به قلب سوهی برگشت.
از جاش بلند شد و مثل دختر بچه ها درحالی که بغض کرده بود با دست در دفترشو نشون داد.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...