SWYE (S2) - PART 83

107 31 7
                                    

_بکهیون حاضری؟؟
سر پسر با شنیدن صدای منیجرش از رو میز بالا اومد و نامطمعن سرشو تکون داد.
_فکر کنم آره...
پسری که پشتش بود و از ابتدای کاراموزی به عنوان منیجرش بهش معرفی شده بود اروم جلو اومد و از تو آینه به بکهیون نگاه کرد.
_استرس داری؟
بکهیون که همین الانش که روی صندلی نشسته بود احساس میکرد زانوهاش خالی شدن و پاهاش دارن میلرزن، آروم سرشو تکون داد و آب دهنش رو قورت داد.

بالاخره بعد از چند ماه تمرین مداوم و ضبط آهنگ هاش، داشت با یه سینگل ترک امشب رسما دبیو میکرد و به زودی اولین مینی آلبومش منتشر میشد.
تعداد زیادی تماشا چی کنجکاو و فن هایی که منتظر بودن ایدل جوان و خوش قیافه ای که صدای دلنشینی داره و خیلی خوب بلده گیتار و پیانو بزنه رو بالاخره ملاقات کنن، اون بیرون تو سالن نشسته بودن و همه چی اماده شده بود تا بیون بکهیون رو استیج بره و زندگیش رو به عنوان یک آرتیست شروع کنه.
_مطمعن باش شب خیلی خوبی میشه... به چیزی فکر نکن و فقط برو خوش بگذرون و از شبی که مخصوص توعه لذت ببر بکهیون.

منیجرش در حالی که دستشو رو شونه پسر پشت میز ارایش گذاشته بود اروم زمزمه کرد و بکهیون از تو آینه چهره خندون پسر رو دید...
حقیقت این بود که بکهیون تو این دوماه به وضوح دیده بود کارآموز شدنش چقدر اطرافیانش رو خوشحال کرده. مادرش بارها بهش گفته بود خیالش راحت شده و میتونه شبا با آرامش بخوابه. پدر ناتنیش براش مهمونی کوچیکی گرفت و دوست و همسایه هارو دعوت کرد تا با افتخار از موفقیت پسرخونده اش به همه بگه... حتی پدرش از تو زندان تا جایی که میتونست باهاش ارتباط داشت و بهش میگفت دیگه هیچ آرزویی تو این دنیا نداره و از اینکه تو زندانه احساس بدی نداره چون میتونه از تو تلوزیون کوچیک تو اتاقش پسرش رو روی استیج ببینه که داره میدرخشه...

هرچند کمپانی خیلی بهش فشار اورده بود که رابطش رو با پدرش کم کنه تا خبر جرم پدرش تو فضای مجازی نپیچه ولی بازم بعضی شبا بکهیون قبل خواب منتظر تماس پنج دقیقه ای پدرش میموند و بعد میخوابید.

همه خوشحال و مشتاق بودن تا بکهیونی که سال ها استعداد و علاقش رو خفه کرده بود و به هزار ضرب و زور و با طناب های پوسیده و پاره بهش وصل مونده بود، حالا درخشان و خیره کننده رو گرون ترین استیج ها بایسته و به دنیا خودش رو به عنوان یه خواننده توانمند معرفی کنه.

ولی... دقیقا همون نقطه از قلبش که باید این شادی رو همراه با بقیه حس میکرد، جوری آسیب دیده بود و پاره پوره شده بود که بکهیون فقط میتونست یه لبخند مصنوعی و ساده به صورتش بچسبونه و نه بیشتر.

هیچ چیز بیشتری در قلبش حس نمیکرد و قسمت دردناکش این بود که خودش میدونست چرا قلبش همراهیش نمیکنه ولی مغزش مصرانه باور داشت باید از اتفاقات گذشته رد بشه و آینده خودش رو دنبال کنه.
جنگی بین مغز و قلبش مدام در حال انجام بود که نتیجه اش ویرانی هر روزه روحش و بغض های سنگین تو گلوش میشد.

SAY WITH YOUR EYESOnde histórias criam vida. Descubra agora