آب دهنشو قورت داد و تحت تاثیر نگاه خیره ی چانیول ناخوداگاه شونه هاشو بالا انداخت و باعث شد ابروهای پسر جلوش هم بالا بره!!
_نمیدونی؟!چانیول متعجب پرسید و بکهیون این بار سرشو انداخت پایین و سرشو به نشانه تایید اروم تکون داد...
اتاق تاریک و سر پایین بکهیون باعث شد نفهمه پسر روبروش لبخند کمرنگی زده...!!دیگه باید به خودش اعتراف میکرد از اون پسر خوشش میاد... درواقع از همون لحظه اولی که مثل گربه پریده بود تو اتاقش و بهش پنجول کشیده بود ازش خوشش اومده بود ولی ناخوداگاه سعی کرده بود انکارش کنه...
ولی... ولی حالا که حس میکرد یه شانس هرچند کم برای بودن کنار بکهیون داره ته دلش خوشحال شده بود و اینو از لب های کش اومده از لبخندش فهمیده بود...
اون پسر یه جور خاصی جذبش میکرد... تضادهای بکهیون براش خاص و خیره کننده بود... در عین حال اینکه مهربون بود، خشن بود و در عین حال اینکه پر حرف بود درواقع آدم توداری بود... گذشته سیاهش باعث نشده بود زندگیش از بین بره و تونسته بود خودشو جمع و جور کنه، درست مثل خودش... حس میکرد بکهیون یه ورژن دیگه از خودشه... انگار که یه روح از وسط نصف شده باشه و تو دوجای مختلف شهر تو بدن دوتا نوزاد به دنیا اومده باشه... و حالا اون روح ها نصفه دیگه شون رو پیدا کرده بودن...!!
با صدای گوشی تو جیب چانیول، سر دوتاشون بلند شد و چان پیام رو باز کرد.
_کریس چند دقیقه اس رفته. سریع بیا پایین.
به محض دیدن پیام هردو پسر به سرعت از جاشون پاشدن و سمت در رفتن ولی قبل اینکه بکهیون در روز باز کنه چانیول دستش رو گرفت و سمت خودش برش گردوند._بیا حرف های امشب رو تو همین اتاق رها کنیم... نه تو یادت بیاد قبلا چه اتفاقایی افتاده نه من. تو فقط بکهیون شیطون و عصبی قبل باش و منم مثل قبل مهربون میشم و کنارت میمونم تا باهم همه چی رو حل کنیم باشه؟؟
همونطور که اخرین آثار اشک روی صورت پسر مقابل رو پاک میکرد زمزمه کرد و لبخند اطمینان بخشی به صورت ناخواناش پاشید.
بکهیون چند ثانیه به چشمای خودش که روبروش بود خیره شد... یادش نمیومد آخرین بار کی اینجوری توشون مهربونی و شجاعت ریخته شده بود... ولی میتونست چانیول رو از تو اون چشما حس کنه، همون بود... همون پسر صبور و آروم، تو چشماش نشسته بود و یه بار دیگه دستشو براش دراز کرده بود... و احمق بود اگر اینبار هم پسش میزد.لبخند کمرنگ و شرمنده ای زد و چند بار سرشو تکون داد.
لبخند چانیول پررنگ تر شد، در روز باز کرد و همونجور که دست پسر دیگه رو تو دستش نگه داشته بود خودش جلوتر راه افتاد... وقتی به اخرین پله رسید تونست سهون رو که دمر روی مبل افتاده بود تشخیص بده.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد یادش نیوفته این پسر به ظاهر دلسوز چه بلاهای وحشتناکی سر یه پسربچه اورده بود... لحظه ای چشماشو بست و بعد اینکه حس کرد به اعصابش مسلط تره زمزمه کرد.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...