بعد از چند ثانیه تقلا و دست و پا زدن وقتی دید به نتیجه ای نمیرسه آروم شد و سعی کرد بفهمه چه اتفاقی داره میوفته...
فرد پشت سرش انگار که از آروم شدن بکهیون کمی شجاعت پیدا کرده باشه، یکی از دستاشو آورد جلوشو و بک با چشمای گرد شده اش متن روی کاغذ رو از نظر گذروند.
_من دزد نیستم باهاتم کاری ندارم، اگه قول بدی ساکت بمونی میزارم بچرخی تا حرفمو بهت بگم!!با گیجی به متن عجیب جلوش خیره شد و بعد دید به هرحال چاره دیگه ای هم نداره پس فقط آروم سرشو تکون داد.
فرد غریبه بعد از چند ثانیه تردید، بالاخره دستشو از رو دهن بکهیون برداشت و بک بلافاصله هوارو به ریه هاش فرستاد.
با ترس تو جاش چرخید و آروم سرشو بالا آورد...
چند ثانیه با بهت به چانیول خیره شد و بعد مثل اسفند رو آتیش از جاش پرید.
_توی حروم زاده چه غلطی داری میکنی؟؟
از دیوار مردمم بالا میری؟؟ من فکر میکردم فقط کلاه بردار باشی....پاشو گمشو بیروووون!!!چان که از عکس العمل ناگهانی بکهیون خشک شده بود، به خودش اومد و تو یه حرکت شیرجه زد رو پسری که مشت و لگداشو نثارش میکرد...
بکهیون رو زمین افتاد و بدن چان با ضرب افتاد روش
بک چند ثانیه صداشو از دست داد و بعد دوباره اخم غلیظی کرد._کممممک یه دیوونه تو خونه منههههه!!
با خشم داد کشید و رنگ چان پرید!!سریع دست های بک رو با دستاش و پاهاشو با پاهاش مهار کرد و نمیدونست چجوری میتونه دهنشو هم ببنده تا قبل از اینکه همسایه ها بریزن تو خونه!!
چند لحظه با دستپاچگی به صورت قرمز شده بک نگاه کرد و بعد بدون فکر فقط سرشو برد جلو!!!لب هاش مستقیم رو لب های باریک بکهیون نشست و دهن بک به معنای واقعی کلمه بسته شد!!
جفتشون با چشمای گرد به هم زل زده بودن و هیچکدوم توانایی کوچکترین حرکتی نداشتن...
چان به وضوح صدای قلبشو میشنید و بک به وضوح صدای قلب چان رو!!!بعد از چند ثانیه ای که مثل پنیر پیتزا براشون کش اومده بود، چان لب هاشو از لب های بک فاصله داد و کمی عقب رفت ولی بک هنوز تو همون حالت مونده بود و با نگاه ناخوانایی بهش خیره مونده بود...
معادلات ذهنش تو کسری از ثانیه بهم ریخته بود و نمیدونست باهاشون باید چیکار کنه...
پسری که ازش متنفر بود اومده بود تو خونش، لب هاشو بوسیده بود و صدای قلبش اتاق رو برداشته بود، چشماش ترسیده و لرزون بودن و دستاش یخ کرده بود...
و تمام این ها برای یه رئیس خلافکار، زیادی معصومانه به نظر میومد!!چان به آرومی از روش بلند شد و رو رخت خواب نرم بکهیون نشست...
بکهیون هم کمرشو از زمین فاصله داد و دستاشو دور زانوهای جمع شده تو شکمش قلاب کرد!
چان انقدر شوکه بود که یادش نمیومد برای چی اومده اینجا و بک انقدر شوکه بود که حس میکرد برای همیشه توانایی حرف زدنشو از دست داده!!
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...