تو جاش چرخید و با نور شدیدی که به چشماش تابید پلکاشو محکم روهم فشار داد.
بعد چند لحظه که نور خورشید یکم براش عادی تر شد کمی لای پلکش رو باز کرد و اولین چیزی که دید صورت خواب خودش کنارش بود...
چند لحظه همونجوری موند و بعد نفسش رو بیرون داد...
فکر میکرد حالا که بکهیون کاملا پشیمون شده و حتی بهش اعتراف کرده، دیگه به بدن های خودشون برگردن ولی بازم تو بدن بکهیون از خواب بیدار شده بود و بکهیون هم هنوز تو بدن خودش خوابیده بود.آروم تو جاش نشست و بعد اینکه نگاهی به ساعت انداخت تصمیم گرفت دیگه نخوابه و بره صبحونه درست کنه...
به هرحال فکر کردن به اینکه کی قراره به بدن هاشون برگردن، چیزی رو عوض نمیکرد!!از رو تخت بلند شد و خواست گوشیش رو از رو پاتختی برداره که نگاهش به چشمای نیمه باز و خوابالوی بک افتاد.
لبخند محوی زد و اروم سرشو تکون داد.
_صبحت بخیر...
بکهیون در جواب مثل خودش لبخند محوی زد و لحظه بعد دوباره پوکر شد و پتورو روی سرش کشید.
چانیول از کار بانمک بکهیون خندید و سمت در اتاق رفت... اون پسر واقعا عاشق خوابیدن بود!!♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
به محض شنیدن صدای زنگ با ذوق از جاش بلند شد و تقریبا دویید سمت در.
با عجله در رو باز کرد و وسیله رو از دست مرد پشت در گرفت و بدون توجه به قیافه متعجبش نشست وسط هال و شروع به باز کردنش کرد.
چانیول همونطور که با تاسف و لبخند سر تکون میداد سمت مرد رفت و پول پیک رو حساب کرد و بعد بستن در خونه تو جاش چرخید و به بکهیونی که با ذوق دستشو رو سیم های گیتار میکشید خیره شد.
چشمای بکهیون با شیفتگی به گیتار نسکافه ای رنگ خیره بودن و دستاش مدام رو سیم ها حرکت میکرد...
لبخند محوی از حرکات معصومانه و ذوق زده بکهیون زد و رفت روبروش رو زمین نشست._اصلا خودت بلدی بزنی که میخوای به من یاد بدی؟؟
چانیول با لبخندی که هنوز رو لبش بود پرسید ولی انگار سوالش برای بکهیون بیشتر از شوخی شبیه توهین بود چون بلافاصله پوکر شد و با نگاه اخمالویی به چانیول زل زد و بعد چند لحظه بدون اینکه نگاهش رو از نگاه کنجکاو چانیول جدا کنه دستش رو سیم ها حرکت کرد.
گیتار رو تو چند ثانیه کوک کرد و بعد انگشتاش روی سیم های پلاستیکی و فلزی ریتم گرفتن.آهنگ ساده ای رو انتخاب کرده بود ولی انگار همونم زیادی برای چانیول خوش اوا به نظر میرسید چون بعد از چند لحظه صورتش از حالت کنجکاو به شگفت زده تغییر کرد و نگاهش رو دستای بکهیون که با مهارت رو سیم ها حرکت میکردن چرخید.
_واااااو... خیلی قشنگه!!چانیول بدون اینکه سعی در مهار احساساتش داشته باشه آروم زمزمه کرد و لبخند محو بکهیون عمیق تر شد.
تعریف شنیدن از پارک چانیول بهش لذت خاص و عجیبی میداد.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...