بکهیون گوشه راهرو دو زانو رو زمین نشسته بود و منتظر بود دادگاه تموم شه تا لاقل از سوهی بپرسه چه اتفاقی افتاد...
چانیول کنارش ایستاده بود و کلافه با پاش رو زمین ضرب گرفته بود... از وقتی اومده بودن بیرون مدتی میگذشت و دو پسر دیگه داشتن طاقتشونو از دست میدادن!!_بکهیونا... یه دقیقه... صبر کن من برم...تو سالن ببینم... چه خبره باشه؟؟
پسر رو زمین با نگرانی و کلافگی سرشو بلند کرد و تو چشمای درشت چانیول زل زد.
_زود برگرد... نمیخوام جلو یه مشت غریبه بزنم زیر گریه!!چانیول لبخند کمرنگی زد و رو زانو نشست و موهای لخت پسر کوچیکتر رو از جلوی چشماش زد کنار.
_دوست پسر من... قوی تر از این حرفاست... آقای بیون بکهیون... یادت نمیاد... نزدیک بود منو... درسته قورت بدی؟!بکهیون آه عمیقی کشید و شونه هاش افتاده تر شد.
_دیگه خودمم نمیدونم از اون آدم چیزی باقی مونده یا نه...
لبخند از صورت پسر کنارش محو شد و از خالی بودن راهرو استفاده کرد و سرشو برد جلو و بوسه محبت آمیزی به گونه بک زد.
_من مراقبشم... نمیزارم... طوریش بشه.و بعد دستی به سر پسر کشید و بلند شد ولی قبل اینکه قدمی برداره صدای فریاد های ممتد کریس از تو سالن به گوشش رسید و باعث شد درجا خشکش بزنه!!
بکهیون با استرس از جاش پرید و به در جلوش خیره موند!! چه اتفاقی داشت میوفتاد؟!
صدای فریاد چند لحظه بیشتر طول نکشید و بعد صدای چکش قاضی به گوش رسید و لحظه ای بعد در سالن باز شد و شاهدای دادگاه یکی یکی بیرون اومدن.
بکهیون با چشم دنبال سوهی گشت ولی قبل اینکه بتونه بین جمعیت پیداش کنه، جمله ای وسط همهمه ادم ها توجهش رو جلب کرد.
_بیچاره پسرش... واس همینم بیرونش کرد!!
دلش هوری ریخت و دقیق تر به صدای ادم هایی که از کنارش رد میشدن گوش داد.
_بیچاره اون پسره کریس... باباش رو که اون کشت داداششم پسرش کشت!!شوکه به چیزی که شنیده بود فکرکرد... «باباشو که اون کشت؟!» کی؟!؟
_اگه اونقدر مست نبود و همون لحظه میرفت پایین شاید میتونست نجاتش بده!!
صداها مثل سیلی تو صورتش کوبیده میشدن ولی حتی نمیفهمید چی دارن میگن!!
ولی با جمله آخری که شنید انگار تمام تیکه های پازل کنار هم چیده شده و واقعیت جلوی چشماش نقش بست!_اصلا بیون چرا اونقدر مست کرده بود که یکی رو از دره هل بده و حتی خودشم نفهمه!!
چانیول که تمام مدت همراه پسرکنارش به حرف رهگذر ها گوش میداد با شنیدن جمله آخر چشماش با تعجب گشاد شد و نگاهش به بکهیون قفل شد.
با دیدن صورت بی حرکت بکهیون و نگاه ماتش، دستشو به شونه اش رسوند و اروم تکونش داد.
_بک... خوبی؟!
وقتی هیچ عکس العملی ازپسر کوچیکتر ندید، برای آخرین بار دنبال سوهی گشت ولی ناموفق از پیدا کردنش چرخید سمت بک و زیر بازوهاش رو گرفت و سمت در کشیدش.
_بیا بریم... تو ماشین... روح تو تنت... نیست!!
STAI LEGGENDO
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...