بکهیون وقتی سکوت ممتد چان رو دید از روش بلند شد و نفس های تند شده اش رو از دهنش خارج کرد....
نگاهی به رئیس ساکتی که از صورتش نمیشد چیزی رو خوند انداخت و با لحنی که ازش تنفر میچکید زمزمه کرد.
_ جهنم رو برات تبدیل به آرزو میکنم!!
پرید رو موتور و بدون گذاشتن کلاه، پاشو با تمام قدرت رو پدال گاز فشار داد...
از جا کنده شد و چند ثانیه بعد تبدیل به نقطه ی کوچیکی تو دل تاریکی شد...
چان با درد از رو زمین بلند شد و دستی به پشت کمرش که بدجور میسوخت کشید.
انگشتای خونی شده اش رو دید و بعد با خستگی رو پاش رهاشون کرد...
هوا سرد و تاریک بود و نه ماشینی رد میشد و نه گوشی ای داشت..!!
گوشیشو اون پسر کوبیده بود رو زمین و وقتی چانیول برش داشت جوری صفحش خورد شده بود که مطمعن بود دیگه روشن نمیشه...
با تقلای زیاد از جاش بلند شد و رو پاش ایستاد...سمت جاده به راه افتاد و وقتی کنارش رسید دوباره نشست و به مسیر خالی و تاریک خیره شد...و فقط ته دلش دعا کرد یه ماشین از اونجا رد شه!!
♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
تو صورتش فریاد زد.
_ زندگیمو خراب کردی لعنتی!!
رو موتور نشست و خواست دور شه که پسر خودشو بهش رسوند و با چشمای درشتش بهش خیره شد.
_ نرو....منو اینجا ول نکن....چطوری دلت میاد؟؟ اگه بلایی سرم بیاد چیکار میکنی؟؟ اگه بمیرم چی؟؟با وحشت چشماشو باز کرد و به سقف تاریک خونه خیره شد...
قطره های سرد عرق رو رو پیشونیش حس میکرد و بند انگشت هاش بخاطر مشت شدن درد میکردن....
تو جاش نشست و کلید برق رو زد، کابوسش هنوز جلوش چشماش بود و صدای رئیس پارک تو مغزش اکو میشد. " اگه بمیرم چی؟؟ "سرشو تکون داد تا از فکر دربیاد و لیوان آبی که کنارش بود رو یه نفس سر کشید!
دوباره با خستگی تو جاش خوابید و سعی کرد به قلبی که داشت با استرس میکوبید توجه نکنه!!چشماشو محکم بست و بعد چند دقیقه از حرص مشتش رو چندبار به زمین کوبید...
بالش دیگه ای رو برداشت و رو سرش فشار داد بلکه افکار عذاب دهندش رو از ذهنش دور کنه و بتونه دوباره بخوابه... هرچند که بعید میدونست بتونه!!♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
همونطور که مثل جنین جمع شده بود و بدنش میلرزید، غرغرهای مبهم سوهی به گوشش میرسید.
_ نگاه کن چیکار کردی با خودت... داری یخ میزنی!!
اگه ماشینی از اون جاده ی خلوت رد نمیشد چه غلطی میخواستی بکنی آخه؟؟
میموندی اونجا تا صبحونه سگ ها بشی؟؟
مگه اینکه من این پسره ی سادیسمی رو گیر نیارم....عوضی فکر کرده تو اسباب بازیشی که هر دیقه میاد یه گندی میزنه و میره!!
بخدا حالشو میگیرم... نگا نگا الان ذوب میشی از تب!!چانیول دماغشو کشید بالا و با چشمای خمار از مریضی به چهره اخمالوی سوهی خیره موند...
KAMU SEDANG MEMBACA
SAY WITH YOUR EYES
Fiksi Penggemar🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...