دکتر بعد از چند دقیقه معاینه دقیق و مطمعن شدن از وضعیت قلبی بک، توصیه هایی به پرستار کرد و از تخت دور شد.
پرستار سوزن سرم رو با خونسردی تو پوستش فرو کرد و ازش خواست اگر مشکلی پیش اومد صداش کنه....چانیول بعد از دور شدن پرستار آروم از جاش بلند شد و بی صدا به تخت نزدیک شد!!
بکهیون چشماشو بسته بود و اخم کمرنگی رو پیشونیش خط انداخته بود.
حال چانیول هم تعریفی نداشت، از همه چی خسته شده بود و دیگه توان کش مکش جدید نداشت!!
برای سال ها دنیا بهش ضربه زده بود و وسط رینگ زندگی به زمین کوبیده بودتش و چان هربار با لبخند بلند شده بود و دوباره ادامه داده بود!!
حالا حس میکرد ناک اوت شده و دیگه جونی برای ادامه دادن و لبخند زدن نداره...!!
آروم نوک انگشتش رو روی ساق دست بکهیون کشید و پسر روی تخت چشماشو باز کرد و نگاهشو به نگاه خیره و نامفهوم چانیول داد.
هر دو اخمی مخلوط با درد و غم تو نگاهشون داشتن و هیچکدوم نمیتونست این ارتباط چشمی رو قطع کنه...
بالاخره بکهیون بعد از چند لحظه دوباره چشماشو بست و صدای چان تو گوشش پیچید...
_از این موش و گربه بازی بی فایده زیادی خسته ام....هرچی دنیا تلاش کرد حالیم کنه بکشم کنار، من بیشتر پروبازی دراوردم...ولی حس میکنم دیگه نمیتونم...فقط دیگه جریان گرمی زیر پوستم حس نمیکنم...پس دیگه سراغم نیا...هرکاری هم دوست داری بکن تا بلکه دلت آروم شه....من خواستم آرومت کنم ولی نشد، نتونستم...!!
بی تقصیرم اینو خودتم میدونی ولی کینه ای که از من تو دلت رشد کرده رو نمیتونم ریشه کن کنم پس انقد زندگیمو یا همون زندگی ای که الان تو دست خودته خراب کن تا قلب آروم شه!!
فقط دیگه با من کاری نداشته باش....من زیادی خسته ام!!بکهیون با حس جدا شدن انگشت های سرد پسر بالا سرش از رو دستش چشماش بی اختیار باز شد...
چانیول با شونه های افتاده و قدم های کشیده شده رو زمین میرفت بدون اینکه بدونه با حرفاش قلب و روح یکی رو خراش داده...
ناخودآگاه چونه اش از بغض لرزید!!
چی شد که یهو به خودش اومد و دید انقد از اون پسر بی گناه متنفر شده؟؟
چرا یهو به خودش اومد و دید انقد گند زده که دیگه نمیتونه جمعش کنه...
چقد یهو دلش برای اون چانیول ساکت و مهربون که با چشمای درشت و براق بهش زل میزد و با نگاهش براش حرف میزد تنگ شده...!!در فلزی و کهنه رو باز کرد و صدای قیژش تو کوچه پیچید.
از حیاط مرده رد شد و خودشو به جلوی در خونه رسوند...
با خستگی رو یکی از مبل ها افتاد و چشماشو بست، سرش تیر میکشید و بدنش کوفته و کرخت بود.
تو ذهنش جنگ جهانی راه افتاده بود و هرچی فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید!!
به این نتیجه که باید با این وضعیت افتضاح زندگیش و وضعیت افتضاح رابطش با بکهیون چیکار کنه...!!
چانیول هنوزم یه جاهایی ته مه هاب چشمای غمگین بکهیون چهره مهربون و اروم واقعیشو میدید!!
ولی انقد نقاب بکهیون سیاه و سخت بود که هرکاری میکرد نمیتونست ازش رد شه...
بعضی وقتا به این فکر میکرد که اگر همینجوری تو بدن های هم باقی بمونن بیشتر برای کدوم عذابه؟؟
ČTEŠ
SAY WITH YOUR EYES
Fanfikce🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...