دستشو از روی چشماش برداشت و به سوهی که صداش کرده بود نگاه کرد.
_چرا خوابی چانیول؟؟ پاشو یه ساعت دیگه باید اونجا باشیم!!
با خستگی از پشتی صندلیش فاصله گرفت و خمیازه عمیقی کشید.
چند ثانیه مقاوت کرد و بعد با بی حالی رو میز ولو شد و دماغشو بالا کشید._باز که خوابیدیییی!!!
جیغ عصبانی سوهی باعث شد مثل فنر از جاش بپره و دستشو رو قلبش بزاره!!
از قیافه منشیش آتیش میبارید و به نفعش بود که دیگه عصبانی اش نکنه!!
پس مثل یه پسر خوب رفت سمت جالباسی تا برای مراسم مهمش حاضر شه....!!در حالی که تو ماشین نشسته بودن و راننده داشت به سمت سالن مراسم میروند، سوهی با استرس دستی تو موهاش کشید و رو به رئیسش گفت.
_خیلی خب، یه بار دیگه مرور میکنیم باهم... اونجا که رسیدی یه لبخند خیلی محو رو لبت داشته باش...مثل اسب آبی دهنتو باز نکنی هااااا...
به همه سلام نده و باهمه دست نده جون مادرت!! یادت باشه اونا فقط عکاسن.
آروم و محکم راه برو و نگاهت یکم مغرور باشه، خیلی ام منو نگاه نکن من خودم حواسم به همه چی هست....اممممم آهان دیگه اینکه خیلی خیلی حواستو جمع کن هیچ اتفاق غیر مترقبه ای نباید بیوفته، برای ثانیه به ثانیه این مراسم برنامه ریختم و اگر خراب بشه هم موهای خودمو از ته میزنم هم موهای تورو!! فهمیدی؟؟؟چانیول با ترس آب دهنشو قورت داد و به مظلوم ترین شکل ممکن سرشو تکون داد...
درواقع اونجوری هام که منشیش میگفت نبود!!!
اون فقط یکم زیادی مهربون و مودب بود و خب واقعا زشته که یکی رو ببینی و بهش سلام ندی!!
حتی اگه اون فقط یه عکاس ساده باشه...
چند لحظه چشماشو بست و سعی کرد تمرکز نصفه نیمه ای که بخاطر قرص های مسکن خواب آور داشت رو به حداکثر برسونه!!
برای لحظه ای تمام چند سال گذشته از جلوی چشماش رد شد...
روزی که تونست با کلی قرض و وام، یه ساختمون کوچیک اجاره کنه و شرکت فسقلیشو راه بندازه....
روزی که اولین قراردادشو بست و از فرط خوشحالی تا صبح خوابش نبرد!!
روزی که شرکت کوچیکش تا مرز ورشکستگی رفت و تمام زحماتش تبدیل به خاکستر شد ولی کم نیورد و دوباره آجر روی آجر گذاشت تا رسید به این نقطه که سرنوشت آینده شرکتش رو تعیین میکرد!!باید محکم و قوی میموند و مثل همیشه با کمک هوش زیاد خودش و زبون گیرای دوستش به هدفش میرسید!!
همیشه همینطور بود....تمام قراداد های شرکت حاصل فکر چانیول و بیان سوهی بود!!چان فقط به طرف مقابل گوش میداد و ذهن باهوش و داناش راه درست رو پیدا میکرد و روی کاغذ مینوشت... و بعد سوهی به بهترین شکل قرار داد رو میبست و دو دوست اون شب خودشون رو به یه خوشگذرونی دعوت میکردن!!
مطمعنا امروز هم قرار بود همینقدر برنامه ریزی شده و دقیق پیش بره....باید همینطور میشد....باید!!با حس ترمز ماشین چشماشو باز کرد و از همونجا تونست فلش دوربین های منتظر بیرون رو تشخیص بده
دستی به یقش کشید و به منشیش که از در جلو پیاده شد نیم نگاهی انداخت.
سوهی با اون لباس رسمی و در عین حال مجلسی، به شدت زیبا و مغرور به نظر میومد.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...