مغز چانیول جوری قفل کرده بود که چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاد و گیلاس رو بزاره رو میز.
سوهی که مثل رئیسش تعجب کرده بود چشماشو ریز کرد تا واضح تر بکهیون رو ببینه و بعد برگشت سمت پسر کنارش.
_اون پسر پشت پیانو بکهیون نیست؟!
چانیول که نمیتونست چشماشو از رو نوازنده پیانوی روی استیج برداره اروم سرشو تکون داد و سوهی دوباره چرخید سمت بکهیون.چشمای چانیول رو پسر روی صحنه دقیق شد، موهای حالت داده شده اش روی پیشونیش به زیباترین شکل ممکن ریخته بود و چشماش کمی میکاپ تیره داشت که چون نگاه بکهیون به پیانو بود فقط میتونست نمای بستهی چشماش رو ببینه.
با خودش فکر کرد چقدر دلش میخواد اون چشما به چشماش خیره شن... ولی بعد چند لحظه نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکرش رو متمرکز نگه داره.
نگاهش پایین تر رفت و کت شلوار مشکی و اتو کشیده تو تن پسر باعث شد آب دهنش رو محکم قورت بده.اگر میخواست صادق باشه، بکهیون انقدر جذاب شده بود که میتونست از همونجا با یه نگاه ساده باعث شه همه چی رو فراموش کنه و مثل احمقا بپره رو استیج و بغلش کنه... ولی چانیول تصمیم گرفته بود یک بار برای همیشه محکم و جدی بمونه تا بعدا رابطشون دچار این مشکلات نشه.
به خودش قول داده بود سمت بکهیون نمیره و بهش اهمیتی نمیده تا ببینه خود اون پسر چه تصمیمی میگیره. با اینکه رسما داشت پر پر میشد و هر شب به زور مشروب خوابش میبرد و سرکار ذره ای تمرکز نداشت و اگه سوهی نبود تا الان شرکتش نابود شده بود، ولی باید تحمل میکرد و اجازه میداد بکهیون فکراشو بکنه و خودش تصمیم بگیره. بکهیون باید با خودش به یه نتیجه روشن میرسید وگرنه این موضوع بعدا هم میتونست براشون مشکل ساز بشه.سعی کرد نگاهش عاری از حس و بی تفاوت باشه و فقط به بکهیون زل نزنه و به بقیه نوازنده هاهم نگاه کنه هرچند که خیلی سخت بود چون هرچقد نگاهش رو منحرف میکرد باز تا کوچکترین صدایی از پیانو میشنید چشماش برمیگشت رو پسر پیانست.
چند دقیقه بعد اجرای گروه تموم شد و لیدر گروه میکروفونی از کنار استیج گرفت و بعد از سلام و خوشامد گویی کوتاهی، اعضای گروه رو معرفی کرد.
وقتی به بکهیون رسید، پسر با شنیدن اسمش بالاخره خودشو مجبور کرد به جمعیت نگاه کنه و با لبخند کوچیکی، کمی تعظیم کرد.
_پیانیستتون خیلی جذابه.
دختری که به نظر میومد دختر یکی از رئسای شرکت ها باشه با لحن شوخی تو سکوت جمعیت گفت و باعث شد همه به خنده بیوفتن.
بکهیون معذب لبخندی زد و چانیول با نگاه سردی به دختری که کنار پدرش نشسته بود نیم نگاهی انداخت و بعد نگاهشو ازش گرفت و به پسر روی استیج نگاه کرد.
از لبخندش دندوناشو رو هم فشار داد و کمی ضربان قلبش تند شد. حتی فکر بودن بکهیون با شخص دیگه باعث میشد از عصبانیت رگ های سرش باد کنن.
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد خونسرد نشون بده خودشو.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...