از رو میز بلند شد و با هیجان سمت تلفن خونه دویید
از دیروز که تصمیم گرفته بود کار به کار اون رئیس عوضی نداشته باشه، تمام دفترها و مدارک ناپدریشو زیر و رو کرده بود و چیزی پیدا کرده بود که شاید میتونست مدرک آزادی پدرش باشه!!
شماره وکیل رو گرفت و آب دهنشو قورت داد تا استرسش رو کنترل کنه.
_سلام بفرمایید
_سلام خوبید؟؟ بیون بکهیون هستم.
_سلام پسرم خوبی؟؟بک از دست این تعارفات حوصله سر بر تابی به چشماش داد و ازشون گذشت.
_ببینید من تو دفتر سررسید پدرم یه چیز مهم پیدا کردم!! مگه شما نگفتید جرم پدر من فقط کلاه برداری نیست و درواقع انگار از شرکت دزدی هم کرده؟؟
_آره... این مورد تو شکایت نامه اش هست که از گاوصندوق مدیر دزدی کرده!
بک لبخند بزرگی زد.
_ خب این کاملا اشتباهه... پدر من تو اون روزا مرخصی بوده و اصلا سئول نبوده...وکیل چند ثانیه سکوت کرد و بعد آه معنا داری کشید.
_میدونم بک اینو پدرتم گفته... ولی متاسفانه نمیشه ثابتش کرد چون تو دفتر مدیر شرکتش ثبت نشده، مثل اینکه یه قرار لفظی بود و رسمی نشده...
بدن بک شل شد و رو مبل افتاد.
_ ی....یعنی چی؟؟
_یعنی هیچی!!!
و بعد از چند ثانیه صدای بوق تو گوش وکیل پیچید
بک با خستگی گوشی بدبخت رو پرت کرد و سرشو به پشت تکیه داد....هنوز هم باید یه راه حلی میبود....باید!!!♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
چانیول با ناباوری سرشو آورد بالا و به نقطه نامعلومی خیره شد.
دوباره به تقویمش نگاه کرد و این بار با دست کوبید تو پیشونیش...
چطور یادش رفته بود حسابدار شرکت ازش مرخصی گرفته بود!!
و چطور به احمقانه ترین شکل ممکن حتی اونو ثبت نکرده بود تا الان مدرکی برای بیگناهی حسابدارش مبنی بر دزدی از گاوصندقش باشه!!!
پسرش واقعا حق داشت اونطور خشمگین و بی رحمانه باهاش برخورد کنه...سمت سرویس اتاقش رفت و مشتی آب سرد به صورت خسته و بی خوابش زد....
همین امشب باید همه چیو برای بکهیون توضیح میداد!!♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
وارد دانشگاه شد و به چن که در حال دوییدن به سمتش بود لبخند زد.
چن با هیجان خودشو انداخت تو بغلش و صدای بلندش گوش بکهیون رو درد اورد.
_یاااااااااا بکهیونییییییی دلم برات تنگ شده بود!!
بکهیون خندید و سیخونکی به پهلوی دوست خل و چلش زد.
_ خفه شو بابا پرده گوشم پاره شد!!!
چن با سرخوشی جدا شد و دست بک رو کشید._بیا بشین ببینم چند روز نبودی لونا آبروحیثیتتو برده تو دانشگاه... تعریف کن ببینم قضیه چیه؟؟ واقعا باهم اید؟؟
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...