با حس خیسی پشت دستش، چشمای قرمز و پف کردشو با حرص زیاد باز کرد و به توله سگ مزاحمی که داشت به عنوان آبنبات ازش استفاده میکرد خیره شد!!
حیوون بیچاره انگار فهمید هوا پسه... ناله ریزی کرد و از تخت پایین پرید!بکهیون با خستگی به ساعت گوشیش نگاهی انداخت و وقتی دید زیاد به زنگ خوردن آلارمش نمونده آه بدبختانه ای کشید و پتوشو کنار زد!
چند دقیقه ی بعدی درحالی که با پوکری محض مشغول حاضر شدن و صبحانه خوردن بود به این فکر کرد که وقتی یه ساعت دیگه قراره تو دفتر چان و به عنوان چان حاضر باشه باید دقیقا چه غلطی بکنه!!!
دیشب با چانیول وسایل ضروریشونو از خونه خودشون برداشته بودن و چان در جواب سوالش که چرا باید تو خونه های هم زندگی کنن چپ چپ نگاهش کرده بود و گفته بود آبرو داره و نمیتونه بزاره همه همسایه هاش بفهمن یه پسر غریبه هر شب خونش پلاسه!!
لحظه آخر در حالی که داشت کفششو میپوشید یادش افتاد کلید اتاق چانیول که بار اول در رو روش قفل کرد و برداشت هنوز پیششه....با فکر اینکه امکانش هست هر بلای آسمانی و زمینی امروز سرش بیاد کلید رو برداشت تا لاقل از جون بیچارش محافظت کرده باشه!!
وقتی بعد نیم ساعت به شرکت رسید استرسش به آخرین حد خودش رسید و حتی پایین تنه اش هم در جریان قرار گرفت....چون به محض اینکه وارد شرکت شد مستقیم سمت دستشویی رفت و نگاه پوکر و ناامید سوهی رو به همون پایین تنه اش حواله کرد!!
♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
صدای آهنگی که داشت از ضبط ماشینش پخش میشد رو بلند تر کرد و زیر لب با لبخند محوی شروع به خوندن کرد...
شاید این تغییر جسم خیلی واسش دردسر و بدبختی داشته باشه، ولی نمیخواست بزاره بقیه بفهمن چقد از اینکه میتونه حرف بزنه خوشحاله....!!سمت شرکت خودش که حالا دست یه الف بچه خل و چل افتاده بود روند تا حداقل بهش بگه چجوری شرکتشو آتیش نزنه و خودشم بپرسه به عنوان "دانشجو بیون بکهیون" باید دقیقا چیکار کنه!!
برای خودشم عجیب بود که چرا بیشتر از اینکه نگران شرکتش باشه نگران دانشگاه بود و انقد براش هیجان داشت....اون قرار بود با دوستای کول بکهیون بپره و سر کلاسای موسیقی بشینه... و همین باعث میشد تو قلبش لرزش خوشایندی حس کنه....!!
♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
سوهی پشت میزش نشسته بود و داشت با جدیت کارای شرکت رو برای بکهیون توضیح میداد و بک با جدیت میتونست قسم بخوره هیچی نفهمیده!!
صدای گوشیش باعث شد تو جاش صاف وایسته و چشمشو از سوهی بگیره و پیامی که براش اومده بود رو باز کنه.
لونا : کجایی؟؟
BINABASA MO ANG
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...