با فشار دست بکهیون، بالاخره پسر قد بلند تر ایستاد و با اکراه چرخید و دستش رو از دست پسر روبروش کشید بیرون.
_بله.
بکهیون از لحن سرد چانیول حس کرد قلبش یخ زد!!
ناامیدی مثل یه مار سمی تو دلش خزید ولی به خودش گوش زد کرد هنوز برای کوتاه اومدن خیلی زوده.چند لحظه ساکت ایستاد و به چشمای گرفته و جدی چانیول خیره شد.
چشمایی که همیشه فقط ازشون گرما و عشق و شادی دیده بود حالا بخاطر اشتباهش سرد و تاریک شده بودن._خوبی؟!
زیر لب ناخوداگاه زمزمه کرد... تو یه هفته گذشته از دلتنگی و بی خبری داشت مشاعرش رو از دست میداد و حالا انگار تشنه بود که چانیول خودش بگه خوب بوده و مشکلی نبوده تا کمی از حس عذاب وجدان لعنتیش کم بشه... حتی فکر اینکه باعث ناراحتی چانیول شده باعث میشد تا سر حد مرگ از خودش شرمنده بشه.
_به تو چه.
چانیول بی تفاوت زمزمه کرد و باعث شد چشمای ارایش شدهی بکهیون کمی درشت شه.
در این حد انتظار گارد گرفتن از پسر مقابلش رو نداشت!!_واقعا به من... هیچ ربطی نداره؟؟
با صدای ضعیفی پرسید و ناراحت به چانیول خیره موند ولی انگار پسر روبروش قرار نبود دربرابرش نرم شه چون بازم بی تفاوت سر تکون داد.
_نه... خودت خواستی... بهت مربوط نباشم... یادت رفته؟!بکهیون که رسما داشت از تیکه های کوچیک و بزرگ چانیول داغ میکرد، نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه و بعد تصمیم گرفت دل رو بزنه به دریا و حرفش رو بزنه بی توجه به اینکه چه ریکشنی داره میگیره.
یک قدم فاصله ای که بینشون بود رو برداشت و خودش رو بین دیوار و چانیول قرار داد.
راه بغل ساختمون انقدر باریک بود که پشت بکهیون به دیوار حیاط و پشت چانیول به دیوار ساختمون چسبیده بود و بینشون دیگه هیچ فاصله ای نمونده بود و بدن هاشون میتونستن همدیگه رو حس کنن.بکهیون امیدوار از اینکه چان از جاش تکون نخورده کمی اعتماد به نفس گرفت و سرش رو اورد بالا... ولی باز با چهره سنگی و بی روح چانیول روبرو شد.
هرچند دیدن دوباره صورت چانیول از این فاصله باعث میشد تپش های قلبش سرعت بگیره و بتونه مثل قبل ها، پخش شدن نفس های گرم و خوشبوی چانیول رو روی صورتش حس کنه.
_من... من نمیدونم چی بگم...بکهیون چند لحظه مکث کرد و بعد درحالی که چشماش خیره به چشمای درشت و اخمالوی چان بودن لباش ناخوداگاه به حرکت دراومد.
_من تو حرف زدن آدم خوبی نیستم... هیچوقت نتونستم چیزی که واقعا میخوام رو درست به زبون بیارم... همیشه حرف هایی زدم که بعدش بدجور پشیمون شدم...
دست پسر کوتاه تر بالا اومد و رو شونهی چانیول نشست.
_ولی هیچکدومش به اندازه زمانی که به تو گفتم نمیخوام باهات باشم مسخره و احمقانه نبود... اون حرف در حدی چرت و پرت بود که همون لحظه دقیقا در حین گفتنش، از گفتنش پشیمون شده بودم.

YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...