پسر از مغازه اومد بیرون و سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید.
مشروبی که خورده بود داشت روش یکم اثر میکرد و سرش کمی سنگین شده بود.از گوشهی پیاده رو بی هدف شروع به راه رفتن کرد و هوای سرد سئول رو به ریه هاش کشید.
انقد حس بیخود و بی مصرف بودن میکرد که دلش میخواست بی خبر فقط بزاره بره... انقد راه بره و بره و بره که برسه یه سیارهی دیگه... شاید اونجا میتونست از بار روی دوش بقیه بودن نجات پیدا کنه....وقتی بعد ازظهر بعد از سال ها به شرکتش سر زده بود و دیده بود سوهی و معاونش داشتن کارهارو انجام میدادن و خودش هیچی نمیدونست، فهمید چقدر بی عرضه و به درد نخور شده... افسردگی جوری از پا درش اورده بود که فقط یه اسم پارک چانیول ازش تو قراردادهای شرکت باقیمونده بود و نه هیچ چیز دیگه ای...
سوهی نه تنها داشت زندگی باهاش رو تحمل میکرد و بچه اش رو بزرگ میکرد بلکه شرکتشم اداره میکرد و چانیول رسما تو کل زندگیش فقط یه بازندهی بدبخت حساب میشد.
به سر چهار راه رسید و خواست ببینه چراغ عابر سبزه یا نه که با دیدن اعلامیه فن ساین بکهیون رو اسکرین روی ساختمون پاساژ روبروش، سرجاش ایستاد و بهش زل زد.
همین الان که اینجا ایستاده بود به فاصله یک خیابون اون طرف تر، یه صف آدم جلوی بکهیون، ستاره کره ایستاده بودن و تحسینش میکردن...
پوزخندی به بازی سرنوشت زد و راهشو سمت محل برگزاری فن ساین کج کرد.به هرحال چانیول که آشغال بود... میخواست حتی خودخواه تر و عوضی تر هم بشه و بکهیونو ببینه... دلش داشت پر میکشید سمت پسر خواننده و جسمشو دنبال خودش میکشوند.
وقتی به محل فن ساین رسید تونست از دور بکهیون رو ببینه که داره به افراد جلوش لبخند میزنه و باهاشون عکس میگیره و البوماشونو امضا میزنه.
چانیول یه گوشه رو یه سکو نشست و به پسری که داشت مثل یه ستاره میدرخشید خیره شد.
چهره بکهیون کمی پخته تر شده بود و موهاش یکم بلند تر از اخرین باری بود که دیده بودتش.
چشمای میکاپ شده اش با شادی میخندید و لب های نرمش از هم باز میشدن.
گاهی اوقات صدای خنده بلندش تو فضای ازاد محوطه میپیچید و قلب چانیول محکم تر میکوبید.چند دقیقه ای گذشت تا اینکه چانیول حس کرد صف داره خلوت تر میشه و بیشتری ها رفتن.
از جاش بلند شد و خواست بدون صف بره جلو که با دیدن دختری که دوتا البوم کپی هم دستش بود لحظه ای ایستاد و بعد دختر رو صدا کرد.
_یکی از آلبوماتو بهم میفروشی؟ ازت ۸۰ هزار وون میخرم.دختر که فکر کرد با اون پول سه تا آلبوم میتونه بخره سریع موافقت کرد و بعد گرفتن پول البوم رو دست مرد روبروش داد.
چانیول با البومش رفت آخر صف ایستاد و منتظر موند تا نوبتش شه.
کارش احمقانه بود ولی خب از قلب دلتنگش انتظار عقل و منطق هم نداشت و اون لحظه فقط میخواست بکهیون رو ببینه حتی برای چند ثانیه.
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...