خب همیشه که قرار نیست دنیا به میل آدم پیش بره....
بالاخره ممکنه جنگ بشه...
کره شمالی انگشت وسطش رو به آمریکا نشون بده...
گربه همسایه رو فرش خونه جیش کنه....
وسط تابستون بارون بزنه و شهاب سنگ یهو دلش بخواد یه قسمتی از زمین رو فاکت آپ کنه...
و حتی ممکنه سوهی دوستیش با چانیول رو فراموش کنه و تصمیم بگیره گند بزنه به کل آبرو و حیثیت و هیکلش!!مثل همون کاری که چند لحظه پیش انجام داده بود و حالا چان با خودش فکر میکرد دقیقا چرا سوهی رو به عنوان راه حل انتخاب کرده....هرچند هنوزم عمیقا اعتقاد داشت که تقصیر مغز منگل بکهیونه!!
بعد از چند ثانیه گربه شرک وارانه خیره موندن به چشمای شیطانی سوهی، بالاخره پوکر شد و پوفی کرد
_بعدا به خاطر این کارت حامله ات میکنم عوضی!!
چان با حرص گفت و سوهی خندید._ خب دیگه کاملا باورم شد چانیول نیستی...
چان دستشو اورد بالا
_ خیلی خب خیلی خب....
و زیر لب زمزمه کرد" بمیری الهی..."نگاهی به بکهیون که وقتی ساکت بود به شدت مظلوم به نظر میرسید انداخت و به عنوان آخرین درخواستش از خدا خواست بکهیون شب که میخوابه فراموشی بگیره...
رو به سوهی کرد و درحالی که چشماشو میبست انگشت اشاره شو سمت بدن خودش که کنجکاوانه کنارش ایستاده بود گرفت!!
_این بدن لعنتی نمیتونه رو دخترا سیخ کنه...با حالتی که انگار داشت اشهدشو میخوند گفت و بعد قطع شدن نفس فرد کناریش رو حس کرد!!
آروم چشماشو باز کرد و با قیافه بهت زده سوهی مواجه شد.سوهی چند لحظه در سکوت با چشمای گرد شده به خیره موند و بعد با تته پته به حرف افتاد.
_و....واقعا عوض شدید؟؟
در جواب سوهی سرشو تکون داد و لرزیدن فرد کناریش رو از گوشه چشم دید!!بکهیون در عین سکوت داشت از خنده پاره میشد و اینو میشد از چشمای خیس و دهن تا ته بازش و دستاش که شکمشو گرفته بودن فهمید...
چان چند لحظه به دیوث ترین انسان رو زمین که روبروش ایستاده بود خیره شد و بعد با صدای بلند گفت.
_ یه کاری نکن یه کاری کنم بدن توام دیگه نتونه رو هیچ بنی بشری سیخ کنه!!
و بلافاصله خنده بک قطع شد و با قیافه پوکر مشغول خاروندن گردنش شد!!سوهی با صدای ضعیف شده ای زمزمه کرد.
_ با این که باور کردم ولی باورم نمیشه....آخه چطوری؟؟
و چان با بدبختی شونه بالا انداخت._ واقعا نمیدونم....فقط امروز صبح از خواب بیدار شدم و خودم رو وسط رخت خواب های این کوتوله پیدا کردم!!
بکهیون نگاه زهر آلودی به فرد کنارش انداخت و یه برگه از رو میز سوهی برداشت!!
با حرص جمله ای نوشت و برگه رو تو صورت چان کوبید!!چان برگه رو از صورتش فاصله داد و بعد چند ثانیه خنده شیطانی رو لباش نشست.
"قطعا منم عاشق بودن تو بدن دراز تو و زندگی کردن کنار اون توله سگ کثیف و احمقت نیستم روانی"
چان با لبخند کجی خیره موند بهش._پس از سگم میترسی کوچولو؟؟
سوهی با حرص کوبید رو میز
_ بسه....با دوتاتونم!!
زندگیتون به مضحک ترین شکل ممکن دراومده و عین خیالتون نیست!!
بتمرگید اینجا تا ببینم باید چه خاکی تو سرتون بریزم!!!درحالی که سمت در میرفت تا قفلش کنه به مبل های تو سالن اشاره کرد و نگاه عصبانیش رو به دو پسر دوخت!
و چند دقیقه بعد در حالی که عمیقا تو فکر بود نگاهشون کرد.
_ پس امروز صبح یهو بیدار شدید دیدید اینطوری شده؟؟بک سرشو تکون داد و سوهی نفس عمیقی کشید.
_و دیشب هیچ چیز خاصی حس نکردید؟؟
دو پسر نگاهی به هم انداختن و سرشونو به چپ و راست تکون دادن.سوهی به پشتی مبل تکیه زد و پاشو رو هوا تکون داد.
_ پس هرچی هست مال همین دیشبه!!
و یهو با هیجان چرخید سمت چانیول._ راستی چانیول دیشب چه اتفاقی افتاد؟؟ اول که بابات اومد مثل ببر زخمی پرید تو اتاق بعدم که بکهیون مثل جن زده ها اومد بیرون و توام که درو رو خودت قفل کردی....دیشب چی شد؟؟
چان نفس عمیقی کشید.
_هیچی....
زیر لب زمزمه کرد و بک دوباره از یاد اوری اتفاق دیشب مثل موش تو خودش فرو رفت!!سوهی با تردید به چان خیره شد و بعد حدسی که تو سرش شکل گرفته بود رو متفکرانه به زبون اورد.
_اینجوری که بوش میاد بکهیون گند زده تو زندگیت و بعدم مث سگ پشیمون شده....ولی انگار میزان گندش زیاد بوده و تو نتونستی رو قضیه سیفون بکشی....در نتیجه رو خودش سیفون کشیدی و شبم جفتتون با اعصاب داغون خوابیدید....!!
دو پسر با گیجی به سوهی خیره موندن و صدای دختر دوباره تو اتاق پیچید.
_فک کنم فهمیدم باید چه خاکی تو سرتون بریزید....بکهیون با هیجان اومد جلو و سوهی ادامه داد.
_خب تا الان مثل الاغ جفتک زدید تو زندگی هم و نتیجش شده اینی که دارید میبینید....پس فکر کنم باید آدم شید و کارای بدی که در حق هم کردید رو جبران کنید تا وضعیتتونم درست شه!!چان با نگاه طلبکاری گفت.
_ ولی من که کار بدی در حق این منگل نکردم!!
سوهی نگاه چپ چپی به چان انداخت.
_عمه من رفت دانشگاه بکهیون تا یه کاری کنه اخراجش کنن.
چان دهنشو باز کرد و دوباره بست....و بعد چند ثانیه با لحن آروم تری زمزمه کرد.
_ولی نکردم که....
سوهی با همون لحن ادامه داد.
_ولی قصدشو داشتی که....
چان اینبار کامل خفه شد و چشم غره ای به دختر باهوش روبروش رفت...سوهی سری تکون داد و از جاش پاشد
_فکر کنم راهش همینه....از فردا جای هم زندگی میکنید ولی عین آدم...اگه دوباره گند نزنید و گندایی که تا الان زدید جمع کنید شاید همه چی درست شه....چانیول با کلافگی سری تکون داد و بکهیون با وحشت آب دهنشو قورت داد....حتی فکر به گندایی که زده بود و حالا خود بدبختش وسطشون بود باعث میشد حس کنه جیشش داره میریزه....چه برسه به اینکه فردا واقعا قرار بود به عنوان چانیول بیاد تو شرکتش و گندایی که زده بود رو جمع کنه!!!
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...