با صدای زنگ گوشی، پلک هاش لرزید و دستش رو از دور کمر بک که غرق خواب بود، برداشت و برد پشت سرش و روی پاتختی کشیدش تا به گوشی رسید.
برش داشت و همونطور که هنوز چشماش بسته بود انگشتش رو روی جایی که حدس میزد دکمه پاسخ باشه کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_بــله...
خوابالو و کشیده زمزمه کرد و بعد چند ثانیه صدای متعجب سوهی تو گوشش پیچید._ببخشید... فکر کنم اشتباه گرفتم!!
دختر گوشیش رو لحظه ای پایین آورد و درحالی که با گیجی به صفحه اش نگاه میکرد و به شماره بکهیون که سیو داشت نیم نگاهی انداخت و دوباره گوشی رو بالا اورد تا خداحافظی کنه ولی با چیزی که شنید قلبش تپشی رو جا انداخت.
_سوهی... چانیولم.
صدای بم و آروم پسر تو گوشی پیچید ولی سوهی فکر کرد اشتباه شنیده.
_ب...بله؟!
_گفتم... چانیولم.
این بار صدای پسر سرحال تر و واضح تر بود... و همین باعث میشد دیگه نتونه احتمال بده توهم زده یا اشتباه شنیده.
درحالی که هنوزم نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه با لب هایی که بخاطر بغض داشت میلرزید زمزمه کرد.
_وا...واقعا چانیولی؟! خودتی چانیول؟؟ داری حرف میزنی؟؟!_خودمم... سوهی.
دختر دیگه نتونست تحمل کنه و در حالی که دستش رو به سوییچ ماشینش که توش نشسته بود میرسوند پرسید.
_الان... الان کجایی؟!
چان از شنیدن صدای ذوق زده دوستش لبخند کمرنگی زد و نگاهش به چشمای خوابالوی بکهیون که تازه باز شده بود و داشت با گیجی نگاهش میکرد، افتاد.
_خونه ام.
به محض اینکه جواب سوهی رو داد تلفن روش قطع شد و احتمال داد سوهی داره با سرعت نور میاد سمت خونه اش._بیدار... شدی؟!
دست های پسر بزرگتر بین موهای بهم ریخته بکهیون خزید و پسر تو بغلش خمیازه طولانی ای کشید.
_کی بود؟! سوهی؟
چانیول در جواب بک آروم پلک زد و بعد کمی خودشو کشید پایین و سرشو تو گردن پسر کوچولوی تو بغلش که کل شب مثل یه گربه بهش چسبیده بود، فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
_اوهوووم.
تو گردنش گفت و دست هاشو دور کمر باریک پسر کوچیکتر حلقه کرد.
_نمیخوام... بلند... شم.پسر کوچیکتر که از برخورد نفس های گرم چان به پوست گردنش حسابی غرق لذت بود، دستش رو بین موهای مجعدش فرو برد و پاش رو از زیر پتو رو پاش انداخت.
_منم.
کوتاه گفت و خمیازه دیگه ای کشید.چند دقیقه دیگه تو همون حالت باقی موندن و وقتی بک کم کم داشت دوباره خوابش میبرد، پسر تو بغلش بلند شد نشست و باعث شد خواب نصفه نیمه اش بپره.
_سوهی... داره میاد.
بک با بی میلی اخمی کرد و پسر کنارش رو به خنده انداخت.چانیول خم شد و بوسه سبکی به اخم با نمک دوست پسرش زد.
_نگران... نباش... از این... به بعد... آغوش منو... زیاد... تجربه میکنی.و بعد از رو تخت بلند شد و بک هم اجبارا بلند شد و مشغول مرتب کردن تخت خواب شد.
_________________________________
YOU ARE READING
SAY WITH YOUR EYES
Fanfiction🥀نام فیک: با چشمانت بگو🌟 👬کاپل: چانبک🔗 🍷فصل اول: سکوت 🔥فصل دوم: فریاد 🫀وضعیت آپ: کامل شده. 🌌ژانر: رمنس، معمایی، (بخشی از فیک فانتزی)💫 🍻خلاصه داستان: بکهیون بعد از به زندان افتادن پدرناتنیش بخاطر تهمت غلط، میخواد از رئیس شرکت پدرش انتقام...