SWYE-PART 4

307 101 12
                                    

پاشو رو پدال ترمز کوبید و از پشت شیشه دودی کلاه کاسکت، نگاهی به ساختمون روبروش انداخت...
پرید پایین و بدون اینکه کلاهشو دربیاره سمت پارکینگ رفت...
نگهبان داشت با تلفن حرف میزد و این یعنی خوش شانسی!!
دولا شد تا نگهبان متوجهش نشه و با قدم های بی صدا از زیر گیتش رد شد.
دیشب وقتی از ساختمون داشت خارج میشد، فقط یه ماشین تو پارکینگ مونده بود و این یعنی اون ماشین پارک عوضی بود.
با سرعت خودشو به سمت ماشین شاسی بلند و سیاه اون بچه پولدار لعنتی رسوند.
نگاه خریدارانه ای به سر تا پای ماشینی که از تمیزی برق میزد، انداخت!!
لبخند کجی زد و چاقوی ضامن داری که اکثر مواقع همراهش بود رو از کوله اش درآورد!!
فشار کوچیکی به دسته ی چاقو آورد و بلافاصله سر فلزی و تیز چاقو جلوی صورتش برق زد!!
با قدم های آروم دور ماشین چرخید و چاقو رو تو دستش چرخوند...
جلوی چرخ عقبی ماشین نشست و دست چپشو رو چرخ گذاشت!!
_ببخشید....ولی من با رئیست یه حساب هایی دارم که هنوز مونده تسویه بشه!!
زیر لب زمزمه کرد و با یه حرکت چاقو رو تا دسته تو تایرش فرو کرد!!
چرخ طی چند ثانیه خالی شد و یه طرف ماشین اومد پایین!!
از جاش بلند شد و به صحنه ای که ساخته بود نگاهی انداخت.
_هممممم....ماشین عزیز رئیس پارک....انگاری کج شدی و منم دلم نمیخواد کج بمونی... پس چطوره درستت کنیم هوم؟؟
همونطور که از تو شیشه های دودی ماشین خودشو نگاه میکرد گفت و بعد چرخ جلویی ماشین رو هم سوراخ کرد.
وقتی رو هر چهار تا تایر، سوراخ بزرگی ایجاد کرد، راضی از کارش با نوک چاقو قلبی روی کاپوت ماشین کشید و زیرش علامت لبخند گذاشت!!
با تصور صورت رئیس پارک وقتی که ماشین نازنینشو میبینه، لبخند بزرگی رو لبش نشست و از ماشین فاصله گرفت.
با احتیاط از ساختمون خارج شد و پشت موتور نشست...
چاقو رو تو جیبش گذاشت و کمی موتور رو عقب تر برد، جوری که جلب توجه نکنه و در عین حال بتونه در ساختمون رو ببینه!!
کلاه کاسکت رو در آورد و دستی تو موهای سیاهش کشید...
آدامس نعنایی رو تو دهنش انداخت و همونطور که به در شرکت خیره شده بود مشغول جوییدن و باد کردنش شد!!
برای اجرای قسمت بعدی نقشه اش نیاز به یکم صبر داشت!!



♡~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡




بعد از دمنوش ها و سوپ های مختلفی که سوهی با زور و کتک به خوردش داده بود، حالا حس بهتری داشت...
پالتوی سوهی هنوز دورش بود و با این وجود حس میکرد بازم داره میلرزه!!
صبح وقتی منشی اش با اتاق سرد چان روبرو شده بود، رفته بود دنبال علتش و فهمیده بود فلکه گاز ساختمون بسته شده!!
و وقتی اینو به چانیول گفته بود، چانیول چند لحظه به سوهی خیره شده بود و بعد خندیده بود!!
شاید از نظر منشی اش دیوونه به نظر میرسید...حتی خودشم بعضی مواقع همینطور فکر میکرد...
ولی متاسفانه یا خوشبختانه اون وروجک عصبانی با پریدن وسط زندگی آروم و بی هیجان چان، بهش حس جدید و خاصی رو تزریق کرده بود!!
شاید بدبختانه و مسخره به نظر میرسید، ولی چان از اون پسر دیوونه خوشش میومد... حتی فکر میکرد میتونن باهم دوست باشن!!
درسته که چانیول رو زیاد اذیت میکرد و جز دردسر چیزی نداشت، ولی همه اینا شیرین و جذاب بودن اگه در ازاش لبخند به لبهای همیشه خاموش چانیول میوردن!!
برای بار صدم فیلمی که از اون پسرک حین بستن در گرفته شده بود رو نگاه کرد و برای بار صدم لبخند زد...
یه شیطنت و بی خیالی خاصی تو رفتارای اون پسر بود که با زندگی آروم و بی روح چان در تضاد بود... و همین باعث میشد چانیول دلش بخواد اون پسر رو باز ببینه حتی اگه براش به قیمت به جون خریدن یه دردسر دیگه تموم میشد!!

با شنیدن صدای در، از افکارش دور شد و هیکل ظریف سوهی جلوش چشماش ظاهر شد.
_پاشو برو چانیول... تو آخر زخم بستر میگیری بخدا، ساعت هشت شبه همه رفتن!!
انقد بچه و بی عرضه ای که میترسم دوباره برم و پشت در بمونی!!

چانیول به دوست مثلا عصبانیش نگاه کرد و با لذت خندید...
توجه های سوهی همیشه خیلی خاص و قشنگ بودن!!
از پشت میزش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد
_چانیول مامانم داره زنگ میزنه، من برم؟؟ دوباره یه بلای جدید سرت نمیاد؟؟
صدای سوهی از تو سالن به گوشش رسید و باعث شد بره جلوی در اتاقش.
سرشو تکون داد و لبخند اطمینان بخشی زد!!
سوهی در جواب دستی تکون داد و همونطور که تلفنشو جواب میداد سمت آسانسور دویید.

چند دقیقه بعد در حالی که شال گردن رو دور گردنش میپیچید از اتاقش خارج شد و درش رو با کلید جدیدی که امروز کلیدساز بهش داده بود قفل کرد!!
تو دوربین دیده بود که اون پسر کلید رو با خودش برده بود و وقتی سوهی متوجه این قضیه شده بود بلافاصله قفل در رو عوض کرده بود...
سمت آسانسور رفت و دکمه p رو زد!!
از تو آینه قدی نگاهی به خودش انداخت، موهاش کمی بهم ریخته شده بودن و چشماش یکم سرخ بود.
با توقف آسانسور چشم از تصویر خسته و بی حال خودش گرفت و سمت ماشینش رفت...
هرچقد به ماشین نزدیک تر میشد قدم هاش سست تر و بهت زده تر میشدن!!
چرخ های ماشین رسما ترکیده بودن و رو کاپوت خط خطی شده بود!!
سرشو برد جلو و سعی کرد تو تاریکی نسبی پارکینگ، خط های رو کاپوت رو ببینه...
و البته که بعد دیدنشون بلافاصله متوجه شد همچین دردسری کار کی میتونه باشه!!!
کلافه چشماشو بست و نفسشو فوت کرد!!
حتی نمیدونست بخاطر چه گناهی داره اینطور مجازات میشه!!
بی جون تر از اونی بود که بخواد تو اون لحظه به تعمیر ماشینش فکر کنه پس فقط کیفشو رو دوشش تنظیم کرد و سمت در خروجی رفت...
از ساختمون خارج شد و نگاهی به خیابون خلوت و تاریک انداخت.
اون خیابون لعنتی حتی تاکسی خور هم نبود و چانیول دیگه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه!!

گوشیشو در آورد تا تاکسی اینترنتی بگیره ولی قبل از اینکه وارد اپلیکیشن بشه موتوری جلوی پاش ترمز کرد و صدای راننده به گوشش رسید.
_مسافرید؟؟ مقصدتون کجاست؟؟
چانیول نگاه متعجبی به مرد انداخت و با تردید آدرس تقریبی خونش رو تو گوشیش تایپ کرد و جلوی صورت مرد که پشت شیشه کلاه مخفی شده بود گرفت.
بکهیون نگاهی به کلمه تایپ شده انداخت و از فکر اینکه محله ی نسبتا گرونیه پوزخند بی صدایی زد و سرشو تکون داد.
_زیاد دور نیست، سوار شید!!
چانیول چند لحظه به خیابون و گوشیش نگاهی کرد و بعد سعی کرد تردید رو کنار بگذاره و سوار شه...
به هرحال راننده ی تاکسی اینترنتی هم قرار بود همینقدر غریبه باشه دیگه!!
شال گردن رو روی صورتش بالاتر کشید و دستاشو دور کمر راننده حلقه کرد.
بکهیون لبخند دندون نمایی زد و پدال گاز رو فشار داد...!!

SAY WITH YOUR EYESDonde viven las historias. Descúbrelo ahora